۸۳) سرم رو زیر انداختم و حرفاش رو تایید کردم. گفت که باید اول از شر این بچه راحت بشیم. قبول کردم. این بچه لعنتی، این تینایی که باعثِ تمام بدبختی ها و تنهایی‌هام شده بود، باید از بین می‌رفت. منی که عاشق محمود بودم و به خاطرش تو روی پدر و مادرم وایسادم، منی که خوشبختی و آینده رو فقط با اون می‌دونستم و خودم اصرار به این ازدواج داشتم، حالا سر خورده و درمانده، فقط و فقط به جدایی و رهایی از زندگیش فکر می‌کردم. من خیلی اشتباه کردم محبوبه، خیلی. ولی نشد، باز هم نشد که از شر این زندگی نکبتی راحت بشم. درست وقتی که قرار بود بریم پیش دکتری که محمود، وقت گرفته بود، سر و کله مادرم پیدا شد و مانع‌مون شد. یلدا بهش اطلاع داده بود. گفت که اگه این بچه رو از بین ببرم عاقم می‌کنه. گفت که باید صبر کنم تا به دنیا بیاد. بعد هر تصمیمی بگیرم ازم حمایت می‌کنه. اینجا که رسید دوباره زیر گریه زد. -محبوبه، چرا باید این طوری می‌شد. دقیقا همون موقعی که می‌خواستم خودم رو خلاص کنم، چرا باید تینا می‌اومد؟ صدای گریه‌اش توی گوشم زنگ می‌زد و صدای ناله و نفرینش به جانِ من، من بیچاره‌ای که دنیا آمدنم دست خودم نبود. دندان‌هایم را روی هم فشردم. " دنیا آمدنم دست خودم نبود، ولی از دنیا رفتنم، دست خودم است." آهی کشیدم و به تیغ توی دستم نگاه کردم. باید برای همیشه خودم، بابا، مادر، سینا و همه دنیا را راحت می کردم. چشمانم را بستم. صدای فاطمه در گوشم پیچید " برای شروع هرکاری، بهتره "بسم الله الرحمن الرحیم" بگیم" تیغ را روی رگم گذاشتم. تا خواستم لب باز کنم، پوزخندی زدم، برای گناه کردن که "بسم الله الرحمن الرحیم" نمی گویند. صداهایی در سرم پیچید. "گناه؟! کدام گناه؟! جان خودم است. نمی‌خواهم باشم. نبودنم در این دنیا بهتر است. به نفع همه است که نباشم. بودنم از اول اشتباه بوده. پس گناه نیست. راحتی خودم و دیگران است. باید بروم. گناه که نیست ثواب هم هست." درد و سوزشی سخت‌تر از دفعه قبل احساس کردم و ناله‌ای خفه در گلو زدم و دیگر هیچ نفهمیدم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490