۸۹) صدای در بلند شد و خانم محمدی و چند تا از همکلاسی‌ها وارد شدند. خوب می‌شد نگرانی را در چهره خانم‌ محمدی دید. حالم را پرسیدند و کنارم نشستند. برای اولین بار، احساس شرمندگی کردم. در برابر کسی که نقشی در زندگیم‌ نداشت. عهد و پیمانی بینمان نبود. ولی چرا؟ چرا از دیدنش و از نگاه نگرانش، شرمسار شدم. منی که حتی از روی پدر، مادر و تنها دوستم، احساس شرمندگی نکردم. در وجود او چه بود، نمی‌دانم؛ ولی برای من او با همه فرق داشت. خودم هم باورم نمی‌شد. حتی، از شرم، نمی‌توانستم در چشمانش نگاه کنم. وقتی دست سردم را میان دستان گرمش گرفت و مادر گونه نوازش کرد، دیدم قطره اشکش را پنهانی با انگشتش پاک می‌کند، بیشتر شرمگین شدم. بچه‌ها با ریحانه صحبت می‌کردند و سکوت مرا حمل بر حال خرابم می‌دانستند. ولی خودم خوب می‌دانستم که عرق سردی که روی پیشانیم نشسته، جز از شرم و خجالت نیست. و سکوتم، تنها به خاطر، محبت و مهری است که یک غریبه نثارم می‌کند. شاید هم غریبه نیست. شاید از هر آشنایی، آشناتر است. باورم نمی‌شد، چگونه در مقابلش زبانم قفل شده بود. مثل نوزادی بیمار و تبدار، خودم را به آغوشش سپردم و او چون مادری دلسوز، بر سر و صورتم بوسه کاشت و با دستان گرمش، تن سردم را نوازش کرد. هیچ صدایی جز صدای مادرانه‌اش نمی‌شنیدم. ناباورانه نفس عمیقی کشیدم و قطره اشکی را هدیه مژگانم‌ کردم. با صدایی آهسته کنار گوشم، قربان صدقه‌ام می‌رفت و خدا را بابت سلامتی‌ام شکر می‌گفت. حساب ساعت و دقیقه از دستم در رفت. که پرستاری وارد شد و اعلام کرد که وقت ملاقات به پایان رسیده. عاجزانه نگاهش کردم، که بیرون رفت و در را بست. به ناچار آغوشِ امنی را که تازه یافته بودم، رها کردم، و او بعد از کلی سفارش کردن، رفت. نگاه حسرت بارم تا جایی که دید داشت، بدرقه راهش شد. هنوز در بهت بودم که ریحانه صدایم زد: -چه خبره خانم؟ کجایی هر چی صدات می‌کنم نمی‌شنوی؟ -هان! کی؟!من؟! -بله شما، خانم خانما. از مامانم اجازه گرفتم امشب پیشت بمونم. دکترت گفت، حالت بهتر بشه، فردا یا پس فردا مرخصی. پس سعی کن زودتر خوب بشی، فردا با هم بریم خونه. فقط سر تکان دادم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490