۹۲) حسابی ذهنم به هم ریخت و افکارم آشفته شد که نتونستم بخوابم. حتی پلک روی هم نگذاشتم. افکاری که ذهنم را درگیر کرده بود، جدید به نظرم رسید. مغزم در دریایی مواج گرفتار شده بود. ولی این دریا، با منجلاب قبلی، خیلی تفاوت داشت. باتلاقی که هر چه دست و پا می زدم، جز به فلاکت و نیستی، راهی نمی یافتم. اما این دریای پر تلاطم، گر چه مواج بود، ولی آبش زلال بود. به زلالی نوری که دیدم. دغدغه داشتم، ولی دغدغه هایم، هم با قبل تفاوت داشت. دلم آشوب بود، ولی نوع آشوبش، هم فرق کرده بود. نمی دانستم چه بلایی به سرم آمده؟ چه شده؟ دل آشوبی ام از چیست؟ فقط؛ دیگر بودن در آن اتاق را طاقت نداشتم. چون مرغی سر کنده، دلم به سینه می کوبید. باید می رفتم؛ ولی کجا؟ چطوری؟ کلافه شدم از افکاری که راهی برای رهایی از آن ها نمی یافتم. بالاخره صبح دمید و من با تنی خسته و بیمار از بیمارستان مرخص شدم. خانه که رسیدیم؛ محبوبه خانم با اسفند دود کن به استقبال آمد. بوی سوپ خوشمزه اش در خانه پیچیده بود. همه جا مرتب و تمیز به نظر می رسید. خواستم به اتاقم بروم که پدر اجازه نداد. روی مبل راحتی نشستم. مادر با لیوان آب پرتقال کنارم نشست و مجبورم کرد تا آن را بنوشم. پتویی نازک رویم‌ کشید. با تعجب به رفتارش نگاه می کردم. نگرانی و کلافگی، در چهره پدر، هویدا بود. سرخم کرد و انگشت لابه لای موهایش فرو برد. به قیافه جذابش، که حتی گرد پیری که بر آن نشسته بود، از جذابیتش، کم نکرده، با حسرت نگریستم. حسرت روزها و شب های دور از او. حسرتِ نگاه های مهر آمیز و دست نوازشگرش. حسرتِ بازی ها و خنده های پدر و دختری. حسرتِ مسافرت، کوه و گردش با او. دلم می سوزد، برای خودم و برای او. آیا او هم حسرت بودن با ما را داشت؟ 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490