۱۲۹) بدبختی ما با این کار سینا تکمیل شد. حال من و مادر هم کمتر از سینا نبود. پدر، به راحتی ما را تنها گذاشت و رفت. با این کارش، حال مادر بدتر شد. فقط روی مبل افتاده بود و آهسته اشک می ریخت. گوشه ای کز کردم و حس تکان خوردن نداشتم. هنوز زخم های دستم خوب نشده بود که این مصیبت جدید رخ داد. صدای زنگ تلفن بلند شد؛ ولی هیچ کدام حس بلند شدن و جواب دادن نداشتیم. بالاخره مادر گوشی را برداشت. فهمیدم که محبوبه خانم است، که از قطع کردن ناگهانی مادر، نگران شده. بعد از یک مکالمه کوتاه با سرعت خودش را رساند. حال و روز مارا که دید، برایمان شربت گلاب درست کرد و با چند خرما، وادارمان کرد که بخوریم. شب سختی را گذراندیم. نیمه های شب سینا بیدار شد و از سوپی که محبوبه خانم درست کرده بود، برایش آوردم. نمی توانستیم چیزی بگوییم. فقط نگاهش می کردیم. تا صبح نتوانستم بخوابم. اگر بلایی به سرش می آمد، چه می کردیم؟ اول صبح با صدای زنگ گوشی بیدار شدم و با سختی چشم گشودم. ریحانه منتطرم بود که با هم به مدرسه برویم. ناچار از خانه بیرون زدم. حال خوشی نداشتم؛ ولی از خانم محمدی و ریحانه شرم می کردم. ناچار خود را سرحال نشان می دادم؛ ولی ریحانه از سرخی چشمانم فهمید که نخوابیدم. ماجرای سینا را برایش تعریف کردم. خیلی ناراحت شد. ولی حرفی زد که تا مغز استخوانم سوت کشید. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490