۱۵۱)
#تینا
#قسمت_۱۵۱
دقایقی به استرس و اضطراب گذراندم. صدای موتورش لرزه به جانم انداخت. احساس کردم که توانی در بدن ندارم. حتی زبانم قدرت تکلم را از دست داد.
ریحانه با آرنج به پهلویم زد:
-چته؟ چرا داری می لرزی؟ این همون آدمه. چیزی تغییر نکرده. خواهشا خودت را نباز.
گفتنش راحت بود. ولی برای منی که هنوز قلبم برایش می تپید، تصور دستگیر شدنش سخت بود.
ناخن به زبان گرفتم و نا خداگاه مشغول جویدن شدم. با دیدن چرخ موتورش جلوی پایم، بدنم بی حس شد. ریحانه بازویم را گرفت و بلند کرد.
با بدبختی توانستم فقط نگاهی کوتاه به او بیندازم و نگاه دزدیم.
پوزخندی زد:
-مشتری دست به نقد پیدا کردی برای اینا؟
خوشم میاد که داری زرنگ می شی.
بیا بگیر. پولش رو هم بعد از فروش برام بیار.
بسته را جلو آورد، ولی دستم قدرت گرفتنش را نداشت.
ریحانه پول را جلویش گرفت:
-پولش رو قبلا گرفتیم.
بسته را گرفت و روی نیمکت گذاشت.
هنوز دستش با بسته پول در هوا معلق بود.
از مکث کردنِ پرهام، دلشوره به جانم افتاد.
باز پوزخند زد:
-نه مثل اینکه، خیلی پیشرفت کردید.
پول را گرفت و نگاهی به اطراف انداخت:
-برام سخته باور کنم، تینا یعنی خودتی؟
تمام توانم را جمع کردم و به چشمانش نگاه کردم:
-چرا؟ مگه من چمه؟ منم دلم می خواد پولدار بشم.
با صدای بلند خندید و کف زد:
-آفرین، خوشم اومد. ولی هنوز باورم نمی شه.
ببینم چه می کنی؟
خواست حرکت کند، که ریحانه بلند گفت:
-تازه باز هم می خوایم.
-اِه، جدی؟!
--مگه شوخی هم داریم. برای فردا دوباره بیار.
با پوزخندی که زد، سرش را هم تکان داد و رفت.
توان از پاهایم رخت بر بست و روی نیمکت افتادم.
____________________________
۱۵۲)
#تینا
#قسمت_۱۵۲
دیگر صدای موتورش را نمی شنیدم. دستهای گرم خانم محدی روی دستانم نشست:
-ریحانه جان، براش کمی آب بیار.
گونه ام را نوازش کرد:
-تینا جان خوبی؟ تموم شد. آفرین خوب بود.
لیوان آب را به لبم چسباند:
-یه کم بخور. باید بریم.
چند جرعه نوشیدم. صدای گوشی اش بلند شد.
تماس را وصل کرد و از ما فاصله گرفت.
با کمک ریحانه بلند شدم. منتظر نگاهش کردیم.
برگشت و با لبخند گفت:
-دایی رضا بود.
با هم به سمت اتومبیلش رفتیم. گیج بودم و اتفاقی را که افتاده بود، نمی توانستم هضم کنم.
در راه هم صحبتی نکردم. فقط به صحبت های آن دو گوش دادم.
رسیدیم جلوی خانه ما که تلفن خانم محمدی دوباره زنگ زد.
-سلام. بله. خب؟! یعنی خونه نرفته؟ پس کجاست؟ باشه اگر خبری شد من رو هم در جریان بگذارید. ممنون. خداحافظ.
رو به ما کرد:
-متاسفانه خبری از مهتاب نیست. امیدوارم که حالش خوب باشه. بچه ها براش دعا کنید.
دلم هری ریخت. مطمئن بودم اتفاق بدی برایش افتاده. با حالی خراب وارد خانه شدم.
مادر مشغول صحبت با تلفن بود. سلام دادم و به اتاق رفتم. صدای موسیقی سینا از اتاقش می آمد.
لباس عوض کردم و بیرون آمدم. از لحن کلام مادر فهمیدم که با مرضیه خانم صحبت می کند.
خداحافظی کرد و تماس را قطع کرد.
لبخندی روی لبش بود. با خوشرویی به سمتم برگشت:
-واقعا این مرضیه خانم یه تکه جواهره.
در دلم مرضیه خانم را تحسین کردم که در این مدت کوتاه این همه اثر مثبت روی مادرم گذاشته.
از ریحانه هم شنیدم که وقتی در بیمارستان بودم، خانم محمدی از کنار مادرم تکان نخورده و تمام مدت کنارش بوده و به او آرامش می داده.
تغییر رفتار مادرم را مدیون او و مادرش بودم.
حد اقل جو خانه کمی آرام شده بود.
فقط من بودم که هنوز دلم آشوب بود و آرامش نداشتم.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490