۱۵۳) تا صبح، اتفاق هایی که افتاده بود، لحظه ای از جلوی چشمم دور نمی شد. بیخبری از مهتاب بیشتر از هر چیزی آزارم می داد. افکار آشفته، به مغزم حمله ور شد. از اینکه او با حال پریشان، مدرسه را ترک کرد و الان کجاست یا چه بلایی به سرش آمده، کمی خودم را مقصر می دانستم. یا شاید پرهام بی تقصیر نباشد. نکند آنکه پشت تلفن، با مهتاب دعوا داشت، او بوده. از این فکر که بین آن دو چه گذشته و یا اینکه او الان از حال مهتاب باخبر است. یا حتی زمانی که در پارک بود، می دانست مهتاب کجاست. همه این افکار، فشاری به مغزم آورد که دلم می خواست، منفجر شود و راحت شوم. بارها خواستم به پرهام پیام بدم و حال مهتاب را بپرسم. ولی می ترسیدم که قضیه دستگیری اش را لو بدهم. آنقدر در بسترم غلت زدم تا صبح شد. با حالی خراب بلند شدم زودتر از همیشه از خانه بیرون زدم. برای یافتن خبری از مهتاب، فاصله خانه تا مدرسه را با سرعت طی کردم. وارد که شدم حیاط خلوت بود. در راهرو، متوجه پچ پچِ معلم ها و بچه ها شدم. هاج و واج جلو رفتم و خیره به چهره ها بودم. تا چیزی بفهمم. در کلاس، ریحانه را دیدم که سر روی میز گذاشته. با سرعت جلو رفتم و هراسان صدایش کردم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490