۱۵۸)
#تینا
#قسمت_۱۵۸
در طی مسیر ساکت بودم. جرات نداشتم لب باز کنم، که مبادا بغضم بترکد. ریحانه هم بی صدا، به بیرون خیره بود.
خانم محمدی، با دقت رانندگی می کرد.
وقتی جلوی خانه شان توقف کرد، متعجب نگاهش کردم. که گفت:
-با خانواده هاتون هماهنگ کردم. فعلا اینجا باشید بهتره. شاید لازم بشه با هم با کلانتری بریم. برای شهادت دادن.
قدرت اعتراض کردن یا سوال را نداشتم.
مرضیه خانم به گرمی از ما استقبال کرد.
پدرش فقط به سلام و احوالپرسی بسنده کرد، به اتاقش رفت و در را بست.
خانم محمدی غذایش را برد و برایش همه چیز را تعریف کرد.
ما هم کنار مرضیه خانم غذای خوشمزه اش را خوردیم. هر چند چهره پرهام و مهتاب جلوی چشمم بود و غذا به سختی از گلویم پایین می رفت.
بعد از غذا به اتاق خانم محمدی رفتیم برایمان پتو انداخت تا دراز بکشیم و گفت:
-بچه ها روز خسته کننده ای داشتید. یه کم استراحت کنید، نگران چیزی هم نباشید.
از اتاق بیرون رفت و ما را تنها گذاشت.
باز بغضم ترکید و اشکم سرازیر شد.
بیشتر برای مهتاب ناراحت بودم.
ریحانه هم حالی بهتر از من نداشت. کمی که آرام شدم، چشمانم را روی هم گذاشتم و نفهمیدم کی خوابم برد.
حتی در خواب هم مهتاب را دیدم. با همان سر و شکل همیشگی و مسخره بازی هایش.
توی خواب عم بغض داشتم و نتوانستم سخنی به او بگویم. صدای گریه و ناله اش، که آخرین بار در سرویس بهداشتی مدرسه شنیدم، در گوشم پیچید.
حرف هایی که با صدای بلند می گفت. با صدای فریادش از خواب پریدم.
نفسم تنگ شده بود. از اینکه نتوانستم کمکش کنم، از خودم بیزار شدم. کاش همان موقع به دفتر مدرسه یا حد اقل خانم محمدی اطلاع می دادم. شاید الان مهتاب زنده بود.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490