۱۷۴) خودم را از آغوشش جدا کردم. نفس عمیقی کشیدم و ناباورانه، به چشمانش نگاه کردم. نشانی از ریا و دروغ ندیدم. ولی باورش سخت بود. تعجبم را که دید لبخند زد: -نگران مادرت نباش. خوب می شه. مرضیه خانم کارش رو خوب بلده. با این دمنوش ها معجزه می کنه. نمی دانست که درد های من یکی دوتا نیست. با سر و صدای بچه ها به سمت در برگشتم. دخترها خوشحال و پر انرژی وارد شدند. نگاه متعجب ساحل روی من و مادرش ثابت شد. رویا خانم لبخند به لب، برایش سر تکان داد. او هم با ریحانه روی مبل نشستند. ریحانه سوال گونه سری تکان داد. خانم محمدی خود را به بی تفاوتی زد و به آشپزخانه رفت. رویا خانم دستم را گرفت و گفت: -بهتره بریم پیش بچه ها. به دنبالش رفتم و کنار ریحانه نشستم. خانم محمدی، با سینی چای و کلوچه از آشپزخانه بیرون آمد. به دنبالش پروین خانم و مرضیه خانم هم آمدند. خانم محمدی بلند گفت: -بعد از سوزوندنِ اون همه انرژی، حالا این کلوچه های دستپختِ مامان مرضیه می چسبه. مرضیه خانم لبخندی زد: -نوش جونتون. فقط یه کم آهسته تر. و به در اتاق اشاره کرد. خانم محمدی، لبش را گاز گرفت: -وای ببخشید. دلم دوباره آشوب شد. کاش مادرم اینجا و در این جمع، حالش بد نمی شد. از فکر اینکه چه پیش خواهد آمد، حالم بدتر شد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490