۱۸۰) نگاهم به ساحل افتاد که بغضش را قورت داد و لبخندی زوری زد. حالشان را نمی فهمیدم، ولی طعم شیرینِ بوسه پدر، بر جانم نشست. ساحل دستم را گرفت و گفت: -اگر سردت نمی شه، بریم یه کم قدم بزنیم. نگاهی به مادر انداختم که هنوز با بی تفاوتی غذایش را می خورد. شاید هم با غذا، خودش را سرگرم کرده بود تا حال دلش را لو ندهد. رو به او کردم: -مامان شما کاری نداری؟ -نه عزیزم. از جا بلند شدم و با ساحل بیرون رفتیم. چادرش را مرتب کرد و وارد راهرو شد. منم ناشیانه چادرم را روی سرم انداختم و به دورم پیچیدم. سر به زیر انداخت و از کنارِ آقایان گذشتیم که در حال تماشای تلویزیون بودند. نگاهم به سینا افتاد که کنار امیر نشسته بود و با هم صحبت می کردند. از اینکه برادرم، امروز تنها نمانده، خوشحال شدم. از در که بیرون رفتیم، نفس عمیقی کشید: -وای چه هوای خوبی. حیفه این باغ قشنگ نیست؟ حرفش را تایید کردم. گوشی اش را بیرون آورد: -بگذار پیام بدم، خانم محمدی و ریحانه هم بیان. پیامش را ارسال کرد. همان طور که قدم می زدیم، بالای درختی به لانه کلاغ ها اشاره کرد: -وای چقدر قشنگه، تینا ببین، بچه هاشون توی لانه هستند. توی این سرما پدر و مادرشون رفتند دنبال غذا. خندیدم: -آره، خیلی قشنگند. -تو تا حالا جوجه یا پرنده توی خونه داشتی؟ -نه مامانم دوست نداره. می گه کثیفند، همه جا رو نجس می کنند. -وای من عاشق پرنده ها هستم. راستی می دونستی، مامانم یه عالمه پرنده داره. -جدی؟ -آره. پشت بومِ خونه مون نگه می داره. از این راه درآمد خوبی هم داره. خیلی خوبند. منم بی کاری هام می رم کمکش. راستی از درس هات چه خبر؟ واسه کنکور خودت رو آماده کردی؟ -راستش، شاید ادامه ندم. -واه، مگه می شه؟ باید درس بخونی. اصلا از این به بعد خودم کمکت می کنم. یه دونه آبجی که بیشتر ندارم. من را به خودش چسباند و بوسید. دستانش دور گردنم حلقه شد و همانطور ماند. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490