۱۸۱) حس عجیبی داشتم که تا آن موقع تجربه نکرده بودم. داشتن خواهری مهربان را به خواب هم نمی دیدیم. نگاهی به چهره متعجبم کرد و با لبخند گفت: -راستش، همیشه آرزوم بود که کنارم باشی. توی تمام این سال ها، گوش هام رو تیز بود تا از دهان بابا در مورد تو و سینا، چیزی بشنوم. ولی بابا، ملاحظه مامان رو می کرد و حرفی نمی زد. البته من خیلی کوچولو بودم که این اتفاق افتاد. یادم نیست. ولی خب مامانم وقتی فهمیده بود، خیلی ناراحت می شه. با هم دعواشون می شه. مامانم حتی چند روزی، قهر می ره. از بابا شنیدم، که قرار بوده از مامانت جدا بشه که می فهمند، تو داری به دنیا میای. وقتی به مامانم قضیه رو می گه، اونم کوتاه میاد. البته وقتی می فهمه مامانت و بابام برای اینکه جدا شن می خوان تور رو که هنوز به دنیا نیومدی، از بین ببرند، خیلی ناراحت می شه. حتی با بابا دعوا کرده. که چرا می خواید یک بجه بی گناه رو نابود کنید. البته همان شب مامانم یه خوابی هم دیده که به هیچ کس نمی گه. فقط صبحش به بابا می گه"من دیگه، این قضیه رو پذیرفتم. راضی نیستم اون خانم یا بچه اش آسیب ببینند. بالاخره اون بچه، بچه تو هم هست. پس لطفا مواظبشون باش." بعد از اون همه دعوا و قهر، می دونی تینا، این تو بودی که به همه آرامش دادی. وجودت مثل یه بارقه امید می شه برای بابا. خودش می گه با شنیدن این حرفها از مامانت، بال در آوردم. چون نمی خواستم با جدا شدنمون، تینا و مادرش، زندگی سختی داشته باشند. من مسئول زندگی آنها هستم. تینا، تو خوشبختی و آرامش رو به بابا هدیه کردی. چشمانم از تعجب گرد شده بود. به گوش هایم اعتماد نداشتم. این حرف ها را درباره من می گفت که عمری در ناامیدی به سر برده بودم. پس چرا پدر هیچ وقت این چیزها را به خودم نگفت؟ چرا مادر همیشه افسرده و ناراضی بود؟ یعنی آرامش و خوشبختی فقط برای ساحل و مادرش بود؟ 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490