۲۱۵) در باز شد، سینا و مادر با شتاب وارد اتاق شدند. کنارم نشستند. مادر در آغوشم گرفت. آرام نشدم. شانه هایم را تکان داد: -تینا جان، چی شده؟ آرام باش. سینا برو، براش آب بیار. لیوان به لبم چسبید. چند قطره با زحمت از گلویم فرو رفت. با نوازش های مادر، کمی آرام شدم. چشمانِ اشک آلودم را به دیوار روبرو دوختم. چهره وحشت زده، مهتاب، از جلوی چشمم دور نمی شد. مادر دستم را گرفت: -پاشو از این اتاق بیرون بریم. کنارِ بخاری جایم داد. پتو را رویم کشید. چند دقیقه بعد با لیوانی دمنوش، کنارم نشست. جرعه جرعه، دمنوش که از گلویم‌ پایین می رفت، دلم قرار می گرفت. آرام تر شدم. ولی دیگر خواب به چشمم نرفت. مادر از خوابم سوالی نکرد. بار اولی نبود که کابوس می دیدم؛ ولی اینبار وحشتم عجیب تر بود. سینا روی مبل دراز کشید. مادر کنارم خوابید. اما باز هم نتوانستم آرام بخوابم. هوا که روشن شد، گویی دنیا را به من داده اند. از شب و از خواب، بیزار بودم. به ناچار باید مدرسه می رفتم. از در که بیرون رفتم، خانم محمدی را متتظر دیدم. تازه یاد پیامِ پرهام افتادم. قلبم به تپش افتاد. با ترس اطراف را نگاه کردم. سوار شدم و سلام دادم. جوابم را داد و با تعحب نگاهم کرد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490