۲۳۲)
#تینا
#قسمت_۲۳۲
ساحل مکثی کرد و نگاهی به من انداخت. نفسی تازه کرد:
-راستش ما توی زندگی خیلی سختی کشیدم. شاید حتی نتونید تصور کنید. ولی رنج های زیادی داشتیم و این مامانم بود که تمام این رنج ها رو مدیریت کرد. وگرنه بابا دوام نمی آورد.
چشمانم از تعجب گرد شد. آنچه می گفت با تصوری که از زندگیشان در ذهنم داشتم، زمین تا آسمان تفاوت داشت.
کنجکاوانه خیره اش شدم. سرش را زیر انداخت:
-بابا بعد از دنیا اومدن تینا، تصمیم گرفت، شغلش رو عوض کنه. این وسط یکی از همکارهاش زیر پاش نشست که بیا با هم سرمایه گذاری کنیم و شرکت بزنیم. بابا سرمایه لازم رو برای این کار نداشت. با مادرم صحبت کرد. او هم پذیرفت که با فروش خونه و ماشین، سرمایه ای ردیف کنند. چون به توانایی بابا و البته به دوستش، اعتماد داشت.
خلاصه این کار رو انجام دادند و شرکت کار خودش رو شروع کرد. ولی به همین جا ختم نشد، کلی هم وام گرفتند و قرض کردند. فقط به امید بالا بردن درآمد و تامین دوتا زندگی. چند ماه اول خوب بود؛ یک عده هم سرمایه گذاری کرده بودند و بابا به همه چک داده بود. اما یک دفعه شریکش، همه چیز رو بالا کشید و در رفت.
طلبکارها از دست بابا شاکی شدند، حکم جلبش رسید. حتی پول پیش خونه ای رو که اجاره کرده بودیم رو هم به طلبکارها دادیم. رفتیم خونه مادربزرگم. هنوز یکی از دایی ها و خاله ام مجرد بودند و پدر بزرگ هم زنده بود. خونه اون ها هم کوچیک بود. ولی با این حال یک اتاق به ما دادند. ولی کاش همین جا تموم می شد. سخت ترین روزها، زمانی بود که بابا رو زندانی کردند.
ناخداگاه فریادی کشیدم و دستم را روی دهانم گذاشتم. همه به من نگاه کردند. نفس عمیقی کشیدم:
-چی می گی ساحل؟ بابا رو بردند زندان؟
-آره، درست زمانی که تو نزدیک به سه سال داشتی. البته منم بچه بودم ولی همه جیز یادمه. از صحبت های مامان و بابا می فهمیدم که مامانت سر ناسازگاری گذاشته و داره اذیت می کنه. ولی بابا به خاطر مراعات حالش، از این مسائل چیزی بهش نمی گفت. ببخش تینا جان اینو می گم، ولی انگار دچار افسردگی شده بود. مامانم سفارش می کرد که نگذار مادرت چیزی از این مسائل متوجه بشه.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490