۲۵۱) سرم را میان دستانم گرفتم: -حالا من واقعا نمی دونم چی می خوام؟ اصلا من کی هستم؟ وسط این دنیای پر از بدبختی چی می خوام؟ اصلا باید چه کار کنم؟ همین فکرهاست که داره دیوونه ام می کنه. تورو خدا راهنماییم کنید. ریحانه بغض آلود نگاهم کرد: -تیناجان، باز فیلم هندی شد. آخه این چه دردیه که تو داری؟ چرا زودتر حرف دلت رو نزدی؟ سرم را بلند کردم: -نمی دونم، اصلا فکر نمی کردم این فکرهام مهم باشه. یا یه جوابی برای سوال هام باشه. خانم محمدی گفت: -عزیزم چه حرفیه؟ اتفاقا این سوال های تو، مهم ترین سوال هایی که هر کس باید توی سن بلوغ از خودش بپرسه و حتما هم باید جوابش رو پیدا کنه. -حالا می گید من چه کار کنم؟ - هیچی عزیزم، سوال هات رو بپرس تا جواب هاش رو بگم. یا اینکه خودت با مطالعه و تفکر به جوابشون برس. نفسی گرفتم و گفتم: -چه خوب، پس حالت های من و نگرانی هام، طبیعی بوده و اون وقت من این همه خودم و دیگران رو اذیت کردم. -بله عزیزم، نیاز نبود این همه لقمه رو دور سر خودت بچرخونی، زودتر درد دلت رو می گفتی. برق شادی در چشمانم جهید و با خوشحالی گفتم: -باورم نمی شه. یعنی ... -بله، رسیدن به آرامش یعنی پاسخ دادن به همین پرسش ها. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490