۲۶۸) سکوت تقریبا طولانی ساحل، نگرانم کرد. مرتب به صفحه گوشی اش نگاه می کرد. پرسیدم: -چیزی شده؟ -نه، ولی امیر گفت، می خواد بخوابه، اما هنوز داشت پیام می داد. یک دفعه گوشیش خاموش شد. نمی دونم چی شد؟ ریحانه گفت: -نگران نباش، حتما شارژش تموم شده. بهتره دیگه بخوابیم. صبح زودتر بریم. تا اذان صبح هم خیلی مونده. شب بخیر گفت و خوابید. خانم محمدی گفت: -شما بخوابید، من می رم پذیرایی. بیدارم برای نماز بیدارتون می کنم. سجاده و چادرش را برداشت و بیرون رفت. ساحل چراغ را خاموش کرد. کنارم دراز کشید و دستم را دردستانش گرفت: -امیدوارم راحت بخوابی. سینا سراغت رو می گرفت. دلش تنگ شده. -منم دلم تنگ شده. کاش زودتر از این وضعیت راحت بشم و برگردم خونه. -نگران نباش تموم می شه. می ترسم ببرمت خونه، یه وقت تعقیب مون کنند. آدرس اینجا رو هم یاد بگیرند. یه کم صبوری کن، درست می شه. چشمی گفتم، پیشانی ام را بوسید و شب بخیر گفت. صدای نفس کشیدن های عمیقش خبر از خوابی خوش می داد. در دلم به حالش حسرت خوردم. او با حمایت و مراقبت های مادرش، هم در درس و هم زندگی موفق بود. بودن مردی مثل امیر در زندگی اش، می توانست بهترین اتفاق باشد. عشقی که بعد از محرمیت در بین شان، شکل گرفت، پیمانشان را محکم تر کرد. خوش به حالش که زندگی پاکی دارد. اما من.... دوباره افکار منفی به سراغم آمد. پرهام، مهتاب، مواد، اعدام، مرگ، خواب های آشفته ام، هر چه غلت زدم، حتی برای لحظه ای پلک هایم روی هم قرار نگرفت. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490