۲۷۶) بعد از کلی خندیدن به دلقک بازی های ریحانه، برای خوابیدن آماده می شدم که ساحل و ریحانه حاضر و آماده بالای سرم ایستادند. -کجا؟ ساحل گفت: -زودتر بریم تا امیر نرسیده، برای استقبالش باشیم. خم شد و گونه ام را بوسید: -مواظب خودت باش، برمی گردم. اگر چیزی لازم داری برات بیارم. -نه چیزی لازم ندارم. برید به سلامت. ریحانه هم خداحافظی کرد و رفتند. با رفتنشان دلم گرفت. وجود ساحل کنارم برایم اطمینان و آرامش داشت. عجیب صبور و مهربان بود. از آرامشش، احساس خوبی پیدا می کردم. نفس عمیقی کشیدم. خانم محمدی گفت: -بهتره بری توی اتاق راحت تر بخوابی. الانه که مامان مرضیه برنامه روزانه اش رو شروع کنه. چشمی گفتم و به اتاق رفتیم. من که دراز کشیدم، لب تاپ و وسایلش را برداشت و بیرون رفت. چشم که باز کردم، اتاق از نور پنجره، روشن شده بود. احساس سبکی و راحتی داشتم. کمی غلت زدم و تمام حوادث شب گذشته را مرور کردم. بوی خوب غذا، گرسنگی ام را به خاطرم آورد. بلند شدم و رختخواب را جمع کردم. خانم محمدی سخت مشغول مطالعه و تایپ کردن بود. مرضیه خانم هم لباس نوزادی خوشرنگی را که بافته بود، اتو می زد. لبخندی زدم و در دل حسرت خوردم به این همه فعالیتی که در این خانه بود و ما چقدر عمرمان را به بطالت گذرانده بودیم. سلام دادم، با خوشرویی پاسخم را دادند. دست و رویم را شستم. قوری چای روی سماور بود، به خودم جرات دادم و چند فنجان چای ریختم. وقتی با سینی چای بیرون رفتم، هر دو متعجب نگاهم کردند و بعد از گفتن تشکر، فنجان چای را برداشتند و روی میز گذاشتند. کنار مرضیه خانم نشستم و فنجانم را به دست گرفتم. مرضیه خانم لباس را از زیر اتو بالا آورد: -چطوره؟ -خیلی قشنگه. دستتون درد نکنه. با ذوق لباس را روی مبل گذاشت: -خنک بشه، کاورش کنم. قراره فردا تحویل بدم. خدا رو شکر این آخریش بود. الهی که نوزادشون با سلامتی دنیا بیاد. آهی کشید و فنجان چای را به دهانش نزدیک کرد. سکوتش نشان از فرو رفتنش به فکر یا خاطره ای بود. در سکوت چای نوشیدیم. لباس صورتی دخترانه زیبا و کوچک را در کاور گذاست. به اتاق رفت و بقیه را هم آورد. چند دست لباس و کفش و کلاه دخترانه و یک دست هم پسرانه. با دقت و علاقه خاصی تک تک شان را نشانم می داد و در کاور می گذاشت. بعد از اتمام کارش، آهی کشید: -کاش، این بچه ها وقتی بزرگ می شن هم از حالشون با خبر باشم. خیلی دوست دارم بدونم، چه سرنوشتی پیدا می کنند. دعا می کنم همگی خوشبخت و عاقبت بخیر بشن. برای یک لحظه به خاطر آوردم که خودش هیچ وقت طعم مادر شدن را نچشیده. سر به زیر انداختم که صدای گوشی ام از اتاق بلند شد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490