۲۸۶) سر از سجده برداشتم، احساس کردم تک تک سلول های بدنم شاداب شده. درست مانندِ زمانی که شربتی خنک و گوارا نوشیده باشی. نفس عمیقی کشیدم. صدای زمزمه تلاوت قرآن از اتاق مرضیه خانم به گوشم رسید. دل انگیزتر از آن نشنیده بودم. خانه ما فقط صداهای عجیب و غریبِ آهنگ ها و خواننده هایی می پیچید که از دستگاه پخش سینا بلند بود. صداهای وحشتناکی که روی مغزم رژه می رفت و روانم را به هم می ریخت. بارها و بارها در اثر شنیدنشان، سرم را به دیوار کوبیده بودم. بالش روی سرم گذاشته بودم؛ ولی فایده ای نداشت. حالا دلیلِ به هم ریختگی های آن شب ها و روزهایم را می فهمیدم. چقدر تفاوت بود بین این نوای دلنشین و آن صداهای دلخراش و مخرب روح و روان. بی اختیار از جا بلند شدم و پاهایم به سمت اتاقش مرا کشاند. چند تقه به در نیمه باز زدم و وارد شدم. سر سجاده نشسته بود و قرآنش روی رحل روبرویش باز بود. کنارش نشستم. و چشم دوختم به کلمات نورانی و جان بخشِ کتاب خدا. آن قدر آرامش داشت که جرات کردم، سر روی شانه اش بگذارم. دست مهربانش روی سرم نشست. چشم روی هم‌ گذاشتم تا با تمام وجودم طعم زیبای آیات خدا را بچشم. حس عجیبی داشتم که قبلا تجربه نکرده بودم. هر چند چیزی نمی فهمیدم، ولی با تمام وجود حس می کردم. هر چه بود مایه آرامشم شد. دیگر چیزی نفهمیدم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490