۳۰۲)
#تینا
#قسمت_۳۰۲
تا سحر بیدار بودم و هر چه در ذهنم این چند وقت نقش بسته بود، مثل پازل کنار هم چیدم.
چطور شد که به بیراهه رفتم؟ چه کسانی مسبب رفتارم بودند؟
ولی جز خودم و ناامیدی و یاسی که داشتم، کسی در بدبختی ام سهیم نبود.
دلم می خواست هر چه به ذهنم می رسد از خانم محمدی بپرسم. بی مقدمه سوالم را پیامک کردم"چرا من قبل از این به بیراهه رفتم؟ چرا حالم بد بود؟"
فوری جواب داد:" چون خودت را نشناخته بودی!"
چشمانم از دیدن جمله اش گرد شد، یعنی چه که خودت را نشناخته بودی. مگر می شود انسانی خودش را نشناسد. آن قدر ذهنم درگیرِ جمله اش شد که تا صبح خوابم نبرد. حتی بعد از نماز صبح هم نتوانستم بخوابم. مرتب به ساعت نگاه می کردم که صبح شود تا بتوانم او را ببینم و سوالم را بپرسم. پاسخی که داد، بدتر گیجم کرد.
دوباره کلیپ ها را دیدم. دوباره کتاب های شهیدان را ورق زدم. "یعنی این ها خودشان را شناخته بودند که راه درست را رفتند؟"
هر چه فکر می کردم، چیزی نمی فهمیدم.
کتاب ها را ورق زدم. جذب زندگینامه شهیدی شدم که از زبان همسرش بود.
سال ها علاقه و عشق و محبت را یکباره رها کرده بود. از همسری که بعد از سال ها عاشقی به دست آورده بود و فرزندی که هنوز به دنیا نیامده، گذشته بود. چگونه؟ چرا؟ فقط چون خودش را شناخته بود؟ یا شاید خدایش را شناخته بود؟ از این سوال هایم نمی توانستم به راحتی بگذرم. اگر آن ها توانسته بودند، پس حتما منم می توانم.
اما چگونه ؟
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490