۳۰۵) تا خواستم سوال کنم، ریحانه بلند شد و چادرش را سر کرد: -بهتره بریم بیرون، زشته، مثلا مهمون داریم. -ریحانه، چند تا سوال داشتم. -باشه بعدا، اصلا مگر قرار نیست سرکار خانم فردا تشریف بیارن مدرسه؟ -نمی دونم، انگار دیگه حس درس خوندن ندارم. -واه! تنبل خانم. خورده خوابیده، تنبل شده. تازه امشب برنامه فردا و لیست تمرین هات رو برات می فرستم، تا حالت جا بیاد. صدای زنگ گوشی ام که بلند شد، خنده ای کرد و از اتاق بیرون رفت. طنین صدای خانم محمدی در گوشم پیچید: -سلام، خانم خانما. خوبی؟ -سلام، خانم محمدی عزیز، ممنونم شما خوبی؟ مامان مرضیه خوبه؟ -بله خوبیم. مامان مرضیه هم خوبه، هنوز هیچی نشده، دلش برات تنگ شده. -منم خیلی دلم براتون تنگ شده. می گم من باید چه کار کنم؟ فردا بیام مدرسه؟ -اتفاقا به خاطر همین زنگ زدم، صبح میام دنبالت آماده باش. -چشم، خیلی ممنون. خداحافظی کردیم و قطع کردم. به عروسک های ریز و درشتِ داخل کمد ریحانه خیره شدم. کاش هنوز هم در دنیای کودکی بودم. با صدای ریحانه به خود آمدم و از جا بلند شدم. از فردای آن روز دنیای جدیدی به رویم در گشود. در کنار ریحانه حسابی به درس و مشق چسبیدم. زنگ های تفریح را با خانم محمدی در دفترش می گذراندم و تا فرصتی می شد به خانه شان می رفتم. هم از مرضیه خانم بافتنی یاد می گرفتم و هم ندانسته های ذهنم را با پاسخ های قانع کننده شان، چاره می کردم. اولین قدم، خودشناسی بود. مطالبی که در کلیپ و صوت ها می شنیدم و توضیحات خانم محمدی، مرا با (خود) جدیدی آشنا کرد. (خود)ی که هرگز ندیده بودم و نمی شناختم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490