۳۰۶) رفته رفته، دنیا برایم رنگی دیگر شد. سال تحصیلی به پایان رسید. با کمک های ریحانه و ساحل و راهنمایی های خانم محمدی، خدا را شکر با نمره های خوب قبول شدم. با اصرار دیگران و البته شوقی که تازه درونم شکل گرفته بود، تصمیم گرفتم کنکور شرکت کنم. به کنکور همان سال امیدی نداشتم.‌ اما ساحل ثبت نامم را انجام داد. کتاب های تست را هم برایم فراهم کرد. قول داد هر روز طی برنامه ای منظم در کنارم باشد و کمکم کند. برنامه روزانه ام خواندن کتاب ها بود و عصرها ساحل ساعتی را در کنار من و البته ریحانه بود. وقتی تلاش ریحانه را می دیدم انرژی می گرفتم. بودنشان در کنارم، نعمتی بود که هر چه شکر می کردم کم بود. روزها به سرعت گذشت و روز موعود رسید. به سفارش ساحل، سعی کردم زود بخوابم. صبح زودتر از همیشه بیدار شدم. مادر صبحانه را آماده کرده بود و با سلام و صلوات مرا راهی کرد. امیر آقا همراه ساحل و ریحانه، منتظرم بودند. سوار اتومبیل که شدم، سلام و احوالپرسی کردم. ساحل و امیر آقا جلو بودند و من کنار ریحانه نشستم., با دیدن کتاب دست ریحانه تعجب کردم و گفتم: -چه خبره ریحانه، مگه الان هم چیزی متوجه می شی؟ خندید: -وای تینا، چشم هام از کاسه در اومده. ولی نمی تونم کتاب را کنار بگذارم. کتاب را از دستش کشیدم: -بس کن تو رو خدا، سرگیجه می گیری، همه چیز هم فراموشت می شه. ساحل به سمتمان چرخید: -خواهرم راست می گه، بیایید این گردو و کشمش ها رو توی جیبتون بریزید. مشغول خوردن بشید. دیگه کتاب خوندن فایده نداره. تا رسیدن به محل آزمون، به برکت وجود ساحل گفتیم و خندیدیم. سالنی که بودم‌، ریحانه نبود. کمی نگران شدم. با دیدن دفترچه، استرس گرفتم. اما یاد توصیه های مرضیه خانم‌ افتادم، "سعی کن با کشیدن نفس عمیق، روی سوال ها تمرکز کنی" چشمانم را بستم و چند نفس عمیق کشیدم و چند صلوات فرستادم. احساس آرامش در وجودم مهمان شد. با خود گفتم"مهم نیست اگر قبول هم نشدم، کنکور سال آینده هم هست" دفترچه اول را که گشودم، بی توجه به اطرافم، هرچه را می دانستم علامت زدم. خیلی زود تمام شد و دفترچه بعدی را شروع کردم. تمام تست ها به نظرم آشنا می آمد و هرچه را نمی دانستم، برایش وقت نمی گذاشتم. بالاخره تمام شد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490