۳۰۸) شب عروسی ساحل، حسابی خوش گذشت. در خانه ای ویلایی، هرچند کوچک، میز و صندلی چیدند. خانم ها داخل ساختمان و آقایان در حیاط بودند. به جای ساز و آواز و لهو و لعب، یک گروه هنرمند را دعوت کرده بودند که حسابی مهمان ها سرگرم شدند. ساحل زیبای من، همچون قرص ماه شده بود. از دیدنش سیر نمی شدم. کنارش نشستم و تبریک گفتم. به چهره جذاب و آرامش چشم دوختم. بی اختیار قطره اشکی از گوشه چشمم روان شد. ریحانه با آرنج به پهلویم زد و زیر گوشم نجوا کرد: -چته دختر؟ زشته مردم فکر می کنند حسودی می کنی. با انگشتم اشکم را پاک کردم: -نمی دونم ریحانه، نگران تنهایی خودم شدم. یعنی ساحل بعد از ازدواج هم می تونه مرتب کنارم‌ باشه. -واه واه! چقدر لوس؟! حالا انگار کجا می خواد بره؟ همین جاست. بیخ گوشت. -درسته، ولی تو که خواهر نداری. نمی دونی چقدر برام عزیزه. با چشمان گرد شده نگاهم کرد: -یعنی چی؟ پس تو چی هستی؟ ساحل چی؟ خیلی خودخواهی تینا. از حرکت و حرفش خنده ام گرفت. که مادرش همه را برای اتاق عقد دعوت کرد. وقتی وارد شدم، دهانم باز ماند. گل ها و گلدان هایی بی نهایت زیبا، در کنار سفره عقدی که با سلیقه تمام چیده شده بود. با شنیدن تشکر کردن ساحل از مادر و محبوبه خانم، چشمانم گرد شد. مادر این همه استعداد و هنر داشته و من نمی دانستم؟ 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490