۳۱۰) دستان لرزانم را به دستانش نزدیک کردم. لب هایم برای گفتن کلمات یاری نمی کردند. چشمانش را تنگ کرد: -واه واه! یه وقت پس نیفتی؟ هنوز من لب باز نکرده خانم داره غش می کنه. دیوونه اول گوش ببین چی می گم. ساحل به سمتمان برگشت: -چیزی شده؟ ریحانه کمی صدایش را بالا برد: -نه بابا! طوری نیست. این تینا شلوغش می کنه. دستم را گرفت و کشید: -پاشو ببینم، الان کل عروسی رو به هم می ریزی. مرا با خود به آشپزخانه برد. چند خانم مشغول آماده کردند وسایل پذیرایی بودند. آهی کشید : -اینجا هم که شلوغه. بریم توی اون اتاق. بی اختیار به دنبالش راه افتادم. دستانم سرد و سردتر می شد. داخل که شدیم در را بست و به آن تکیه داد. صدایش را پایین آورد: -ببین تینا، یه چیزهایی شنیدم که مربوط به تو می شه. خواستم بدونی همین. -چی؟ مربوط به من؟ یعنی چی؟ مگه چه کار کردم؟ -وای کلافه ام کردی. کاری نکردی که. ولی شنیدم زن دایی مامانم داشت با مامانم درباره تو صحبت می کرد. -چه صحبتی؟ -وای تینا؟ یادت رفته گفتم پسرش با امیر ما هم دوره بودند؟ -خب؟ -خب همین دیگه. فکر کنم یه فکرهایی داره. حالا ببین کی بهت گفتم. البته بگما پسرش خیلی خوب و مومنه. اگر بیان خواستگاری که شانس آوردی. ابروهایم بالا پرید. احساس کردم صورتم گُر گرفت. -تو خجالت نمی کشی؟ من رو از وسط جشن عروسی خواهرم آوردی اینجا تا این چرت و پرت ها رو بهم بگی؟ آخه به من چه ربطی داره. -دیوونه درباره تو داشت پرس و جو می کرد. -واقعا که!؟ از پشت در کنارش کشیدم و در را باز کردم. با قدم های بلند به سمت ساحل رفتم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490