۳۳۱) با نگرانی گفتم: -ولی از پرهام می ترسم. نکنه بیاد و همه چیز رو خراب کنه؟ اگر چیزی به سعید بگه، چه کار کنم؟ نمی خوام سعید رو از دست بدم. -نگران نباش، خوبه که از قبل سعید رو در جریان گذاشتید. مطمئن باش نمی تونه کاری کنه. فقط سعی کن اصلا پیام ها و تماس هاش رو جواب ندی. خودت با سعید صحبت کن. با اینکه حرف هایش کاملا منطقی و درست بود، ولی نگرانیم برطرف نشد‌. ساعتی دیگر کنارشان بودم و با امیر علی بازی کردم. با وجود آن فرشته کوچولو، غمی نمی ماند. وقتی سعید دنبالم آمد. از حانم محمدی قول گرفتم که حتما به منزلمان بیاید. خداحافظی کردم و رفتم. با دلی پر از غصه و بغض به گلو، وارد خانه شان شدم، ولی با سبکبالی و خوشحالی خارج شدم. با دیدن سعید لبخندم عریض شد. گویی سال ها از او دور بودم. بینهایت دلتنگ شده بودم و از دیدنش، به وجد آمدم. به اتومبیلش تکیه داده بود. با دیدنم لبخند زد. سلام و احوالپرسی کردیم. خانم محمدی جلو آمد و پس از احوالپرسی او را تعارف کرد. تشکر کرد و گفت: -ببخشید خانم ما زحمتتون داده. قند توی دلم آب شد، من خانمش بودم. کاش همیشه همین گونه خطابم کند. از خانم محمدی خداحافظی کردیم. اتومبیل را که روشن کرد، به سمتم برگشت: -خوش گذشت؟ حالا دیگه ما رو بی خبر می گذاری؟ به کدامین گناه؟ خندیدم و ببخشیدی گفتم. ادامه داد: -لطفا مواظب گوشیت باش که هیچ وقت خاموش نشه. سرم را زیر انداختم. باید واقعیت را می گفتم. اتومبیل را روشن کرد و راه افتاد. نمی خواستم موقع رانندگی حواسش را پرت کنم. به چهره جدابش نگاه کردم: -ببخشید اگر نگرانتون کردم. -اشکال نداره این یه دفعه رو می بخشم. ولی دیگه تکرار نشه. لبخند زد. به خودم جرات دادم: -اگر می شه بریم یه جایی با هم صحبت کنیم؟ -چیزی شده؟ سکوتم را که دید، دیگر حرفی نزد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490