۳۳۶) تا صبح خواب به چشمانمان نیامد. مرتب پرستار را صدا می زد. تا سرم را چک کند و دارو هایم را بدهد. صبح که پزشک برای معاینه آمد، تازه متوجه شدم که بعد از آن تصادف ساعت ها بیهوش بودم و همه نگران از اینکه شاید ضربه مغزی شدم. پایم هم به شدت زخمی شده بود ولی استخوانش سالم مانده بود. بعد از اجازه مرخصی که پزشک صادر کرد، سعید برایم دو عصا آورد. که به زحمت زیر بغل هایم جای داد‌ و کمکم کرد که به خانه برویم. پدر و سینا هم برای کمک آمده بودند؛ ولی سعید به تنهایی کارهای ترخیص را انجام داد. درون اتومبیلش جای گرفتم و سرم را که هنوز درد داشت، به صندلی تکیه دادم. با احتیاط رانندگی کرد. مرتب با لبخند نگاهم می کرد و حالم را می پرسید. مادر و رویا خانم و مادر بزرگ در خانه منتظر بودند. بوی دود اسفند که در دست مادر بود، در حیاط پیچید. پدر با قصاب محل هماهنگ کرده بود که جلوی پایم گوسفندی را قربانی کرد. رویا خانم صدقه دور سرم چرخاند و در صندوق انداخت. مادر بزرگ جلو آمد و قربان صدقه ام رفت و گونه ام را بوسید. از سعید هم تشکر کرد. سعید کمکم کرد تا به اتاقم بروم و روی تخت دراز بکشم. تخت و پتو را که مرتب کرد، برای آوردن میوه هایی که خریده بود، بیرون رفت. آهی کشیدم و از پنجره نگاهی به بیرون انداختم. صدای جیک و جیکِ گنجشک هایی که روی شاخه های گل های رز و محمدی، بالا و پایین می پریدند، آرامشی را به جانم هدیه داد. سر و صدای پدر و سینا که به قصاب کمک می کردند از حیاط به گوش می رسید. چشمانم را روی هم گذاشتم تا دقیق به خاطر بیاورم، چه بلایی به سرم آمده. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490