۳۶۰) درِ حیاط را که باز کردم، نگاهم را به دنبالش چرخاندم. به اتومبیلش، تکیه داده بود. از همان فاصله چند متری، سلام دادم و با لبخند نزدیکش رفتم. جوابم را داد و در را برایم باز کرد. خودش هم سوار شد و قبل از روشن کردنِ اتومبیل به سمتم چرخید: -خب، حالِ خانم ما چطوره؟ لبخند روی لبش چهره اش را جذاب تر کرده بود. لبهایم کش آمد: -خوبم. ممنون. -خدا را شکر، پشیمون که نیستی؟ لبخندم جمع شد: -یعنی چی؟ با شیطنت گفت: - هنوز هم وقت هست. تا قبل از عقدمون. ولی بعد از عقد دیگه تا آخر عمر، حقِ پشیمون شدن نداریا! گفته باشم. بعد بلند خندید. دندان هایم را روی هم فشار دادم و از لا به لایشان غریدم: -آقا سعید!؟ بلندتر خندید: -خب بابا، ترسیدم. دیگه تا آخر عمرم از این حرفا نمی زنم. در همان حال اتومبیل را روشن کرد و به سمت آرایشگاه راه افتاد. سرم را زیر انداختم تا لبخندم را نبیند. با اخلاق خوبی که داشت، مطمین بودم که زندگی سرد و یکنواختی نخواهیم داشت. تا آنجا هم یکسره گفت و خندیدیم. وقتی پیاده شدم، او را به خدا سپردم. ایستاد تا وارد سالن آرایشگاه شوم. از لای در برایش دست تکان دادم و رفت. نفس عمیقی کشیدم و در را بستم. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490