#داستان_کودکانه
به نام خدای مهربون❤️
روزه کله گنجشکی🐤🐤
زینب کوچولو تشنه اش شده بود. ازرختخوابش بلندشد بره اب بخوره که دید مامان وباباش دارن غذامیخورند.
باتعجب گفت:مامانی چرادارید غذامیخورید⁉️
مامانش گفت:
_ زینب جون
فردااول ماه رمضان هستش وماباید روزه بگیریم.برای همین من وباباداریم سحری میخوریم.
زینب گفت:
_ منم میخوام سحری بخورم وروزه بگیرم.
مامانش گفت:
_ باشه دخترم وبراش غذاریخت.
زینب سحری اش را خورد وخوابید.
صبح ازخواب بیدارشد تشنه شده بود. رفت آب بخورد که یادش افتاد روزه است.
خودش را سرگرم بازی کردتا ظهر.
مامان زینب راصداکردوگفت:
_ زینبم بیاناهاربخور.
زینب گفت:
آخه مامان جون من روزه ام ونبایدچیزی بخورم.
مامان گفت:
_ شماهنوزبه سن تکلیف نرسیدی وروزه به شماواجب نیست.شمامیتونی روزه کله گنجشکی بگیری الان ناهارت رابخورودیگه تاافطارچیزی نخور.
زینب غذایش را خورد ودوباره سرگرم بازی باعروسکهاش شد.
نزدیک افطاربودوصدای زیباودلنشین اذان ازمسجدبه گوش می رسید.
زینب کوچولو به مامان کمک کرد وسفره افطارروانداختند.
باباهم ازسرکارآمده بود.
باباگفت:
_ زینب جان روزه ات قبول باشه وزینب رویه بوووس آبدارکرد.
زینب هم گفت:
_ ازشماهم قبول باشه.
باخوردن یه خرمای شیرین وخوشمزه روزه شون روبازکردند☺️☺️☺️
(خانم نصر آبادی)
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون