📜 حکایت ناشکری خر! مرد سَقایی خری داشت که از بس از آن خر کار کشیده، پشت خر دوتا شده و پر از جراحات و زخم ها گردیده بود. غذای خر بیچاره جز کاه چیز دیگری نبود، در حدی که خر آرزوی مرگ خودش را داشت. روزی آخوردار پادشاه که با این مرد آشنایی داشت چشمش به آن خر می افتد و از مرد می پرسد که چرا این خر به این روز افتاده است و به او پیشنهاد می دهد که خر را چندگاهی به آخور شاه ببرد تا جانی تازه کند. خر به آخور شاهی برده می‌شود و در آنجا در کنار اسبان تازی و جنگی قرار می‌گیرد و می بیند که آن اسبان چه بانوا و فربه و خوب و سرحال هستند. زیر پایشان تمیز و پاکیزه است و به وقت غذا نه کاه، بلکه جو می‌خورند. پس خر رو به آسمان کرده و با خدا چنین نجوا می.کند: ای خدای بزرگ! گیرم که من خرم، مگر مخلوق تو نیستم؟ چرا باید این همه زار و لاغر و بیچاره باشم، ولی اسبهای شاه این همه در ناز و نعمت و شادی به سر برند... خر در حال شکایت به آفریدگار بود که ناگهان آواز پیکار و نبرد سر داده شد و سربازان اسبان تازی را زین کرده و آماده پیکار کردند. اسبان به میدان جنگ رفتند و پس از مدتی تیر خورده و نالان به آخور بازگشتند. نعل‌بندان، نعل‌های جدیدی به سم اسبان می‌بندند و تیرها را از درون بدنشان در می‌آورند. وقتی که خر، وضع دلخراش آن‌ها را دید، فقر و بیچارگی خود را از یاد برد و گفت: ای خدای بزرگ، من به همان بینوایی و بیچارگی، خشنود هستم. 🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀 مولانا در این حکایت می‌گوید که هیچگاه نباید تمنای چیز دیگری را داشته باشی که به تو داده نشده است؛ زیرا بر آورده شدن هر آرزوی غیر معنوی حتما همراه با درد و رنج خواهد بود که آن برای انسان تا قبل از رسیدن به آن تمنا و آرزو قابل دیدن نیست و تنها با رسیدن به آن آرزو است که درد و رنج ناشی از آن نیز خود را آشکار خواهد کرد. مولانا می‌فرماید فقط زمانی که گشایش و آسودگی از روی بخشایش و عنایت خداوند به انسان برسد، دارای لذت و شیرینی حقیقی است که هیچگاه با درد و رنج همراه نخواهد بود. 🔻 برگرفته از دفتر پنجم مثنوی معنوی @avayeqoqnus