. 🔸 یک داستان جالب و خواندنی: مرد نابینایی زیر درختی نشسته بود. پادشاهی نزد او آمد، ادای احترام کرد و گفت: "قربان، از چه راهی می توان به پایتخت رفت؟" پس از او صدراعظم همان پادشاه نزد مرد نابینا آمد و بدون ادای احترام گفت: "آقا، راهی که به پایتخت می رود کدام است؟" ‌ سپس یک مرد عادی نزد نابینا آمد، ضربه ای به سر او زد و پرسید: "احمق،‌ راهی که به پایتخت می رود کدامست؟" هنگامی که همه آنها مرد نابینا را ترک کردند، او شروع به خندیدن کرد. مرد دیگری کنار مرد نابینا نشسته بود، رو به او کرد و پرسید: "به چه می خندی؟" نابینا پاسخ داد: "اولین مردی که از من سوال کرد، پادشاه بود. مرد دوم صدراعظم او بود و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود." مرد با تعجب پرسید: "چگونه متوجه شدی؟ مگر تو نابینا نیستی؟" نابینا پاسخ داد: "فرق است میان آنها … پادشاه از بزرگی خود اطمینان داشت و به همین دلیل ادای احترام کرد. ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج می برد که حتی مرا کتک زد." @avayeqoqnus