.
#داستان_کوتاه
شبی از شب ها، شاگردی در حال عبادت
و تضرع و گریه و زاری بود.
در همین حال مدتی گذشت تا آنکه استاد
خود را بالای سرش دید که با تعجب و
حیرت او را نظاره می کرد.
استاد پرسید: «برای چه این همه ابراز
ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟»
شاگرد گفت: «برای طلب بخشش و
گذشت خداوند از گناهانم و برخورداری از
لطف خداوند!»
استاد گفت: «سوالی می پرسم به آن پاسخ ده.»
شاگرد گفت: «با کمال میل، استاد.»
استاد گفت: «اگر مرغی را پروش دهی،
هدف تو از پرورشِ آن چیست؟»
شاگرد گفت: «خوب معلوم است استاد.
برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره
مند شوم.»
استاد گفت: «اگر آن مرغ، برایت گریه و
زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف
خواهی شد؟»
شاگردگفت: «خوب راستش نه...!
نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن
مرغ، برای خود، تصور کنم!»
استاد گفت: «حال اگر این مرغ، برایت
تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را،
خواهی کشت تا از آن بهره مند گردی؟!»
شاگرد گفت: «نه هرگز استاد، مطمئنا آن
تخمها، برایم مهمتر و با ارزشتر خواهند
بود!»
استاد گفت: «پس تو نیز برای خداوند
چنین باش! همیشه تلاش کن تا با ارزشتر از جسم، گوشت، پوست و استخوانت گردی.
تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و
کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی تا
مقام و لیاقت توجه و لطف و رحمت او را
بدست آوری.
خداوند از تو گریه و زاری نمی خواهد! او،
از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن
را می خواهد و می پذیرد. 👌💚
#داستان
#داستان_آموزنده
✨
@avayeqoqnus✨