اصلا چه‌ میدانم. شاید آن‌شبی که در بستر بیماری از علی انار خواست، شب‌ یلدا بوده؛ خب میدانی، علی هیچ‌وقت نتوانست برایش انار بیاورد. آرزو شد و ماند روی دلش؛ سنگ شد و ماند در راه گلویش. غصه شد و نشست توی قلبش. نتوانست برایش انار ببرد.بعد از آن، تا سال‌های سال، وقتی برای بچه‌ها انار میخرید سهم محبوب‌اش را کنار میگذاشت. و دلش مثل اناری سرخ ترک میخورد و هزار دانه می‌شد. میدانی، یک روز اراذل، انار خانه‌شان را دانه دانه کرده بودند... °• @avinist •°