🏴🏴🏴
😇😇
🌻
سه دقیقه در قیامت
#پارت_۴۳
*{باغ بهشت}*
قسمت دوم
.
.
همینطور که به باغ او خیره بودم،یکباره تمام باغ سوخت و تبدیل به خاکستر شد😳!
.
.
این فامیل ما،بنده خدا با حسرت به اطرافش نگاه می کرد.من از این ماجرا شگفت زده شدم🤯.
با تعجب گفتم:
_چرا باغ شما سوخت🔥؟
.
.
اوهم گفت:
+پسرم،همه اینها از بلایی است که پسرم بر سر من می آورد😞.
او نمی گذارد ثواب خیرات این زمین وقف شده به من برسد😓.
.
.
این بنده خدا با حسرت این جملات را تکرار می کرد.
بعد پرسیدم:
_حالا چه می شود؟چه کار باید بکنید؟!
گفت:
+مدتی طول می کشد تا دوباره با ثواب خیرات،باغ من آباد شود،به شرطی که پسرم نابودش نکند💔.
.
.
من در جریان ماجرای او و زمین وقفی و پسر ناخلفش بودم،برای همین بحث را ادامه ندادم...
.
.
آنجا می توانستیم به هرکجا که می خواهیم سر بزنیم،یعنی همین که اراده میکردیم،بدون لحظه ای درنگ،به مقصد می رسیدیم🤯!
.
.
پسر عمهام در دوران دفاع مقدس شهید شده بود.یک لحظه دوست داشتم جایگاهش را ببینمبلافاصله وارد باغ زیبایی شدم.
.
.
مشکلی که در بیان مطالب آنجاست،عدم وجود مشابه در این دنیاست.
یعنی نمی دانیم زیبایی های آنجا را چگونه توصیف کنیم😍؟!
.
.
کسی که تا کنون شمال ایران و دریا و سرسبزی های جنگل را ندیده،وهیچ تصویر و فیلمی از آنجا مشاهده نکرده،هرچه برایش بگوییم،نمی تواند تصور درستی در ذهن خود ایجاد کند😇.
.
.
حکایت ما با بقیه مردم همینگونه است.اما باید بگونه ای بگویم که بتواند به ذهن نزدیک باشد😄.
من وارد باغ بزرگی شدم که انتهای آن مشخص نبود.از روی چمن هایی عبور میکردم که بسیار نرم و زیبا بودند🥰.
.
.
بوی عطر گلهای مختلف مشام انسان را نوازش میداد.درختان آنجا،همه نوع میوه ای را در خود داشتند.میوه هایی زیبا و درخشان🤩.
.
.
ادامه دارد...
🌻
😇😇
🏴🏴🏴