🌱آیه های زندگی🌱
#حجره_پریا قسمت ۴ هنوز رو صندلیش بود و از سالن دفاعیه نیومده بود بیرون که صدای پیامک گوشیش اومد..
. اینجا شهر خودمون نیستا... اینجا مثل روز قیامته... همه دارن میدوند تا بیسواد نباشند... خیلی ممکنه کسی به فکرت نباشه ها... مگر اینکه خودت به فکر خودت باشی... تازه ما مرد هستیم و مراجع هم مرد هستن و دارم اینجوری میگم... چه برسه به شماها که حتی بعضی از مراجع، به عنوان طلبه هم قبولتون ندارن و بهتون میگن آخوند قلابی و شهریه هم که ندارین و...!» پریا: «گفته بودی قبلا ... میدونم... ببین... من استخاره کردم و آیه 26 سوره مریم اومد... میگه : «فَكُلِي وَ اشْرَبِي وَ قَرِّي عَيْناً فَإِمَّا تَرَيِنَّ مِنَ الْبَشَرِ أَحَداً فَقُولِي إِنِّي نَذَرْتُ لِلرَّحْمنِ صَوْماً فَلَنْ أُكَلِّمَ الْيَوْمَ إِنْسِيًّا ... پس (از آن رطب) بخور و (از آب نهر) بنوش و چشمت را (به داشتن فرزندى چون عيسى) روشن‏دار، پس اگر كسى از آدميان را ديدى، (كه درباره نوزاد مى‏پرسند، با اشاره به آنان) بگو: من براى خداوند رحمان، روزه‏ى سكوت نذر كرده‏ام، بنابراين امروز با هيچ انسانى سخن نخواهم گفت.» مرتضی: «این که خیلی عالیه... اما میدونی که؟ این داستان مریم هست... مریمی که حرف و لیچارهای اهالی معبد را شنید ... منزوی شد... اذیتش کردن... مورد آزمایش های پیاپی و سنگین قرار گرفت... حتی آرزوی مرگ کرد و گفت کاش اصلا به دنیا نیومده بودم... و هزار تا مشکل دیگه... آبجی جونم! اینجا قم هست! قم! شهر خوبیه اما مشکلات خودش داره... مخصوصا برای یه دختر اهل علم پر هیجان و یه سر و هزار سودا ... و از همه مهم تر: مجرد!» پریا: «میفهمم... چیکار کنم؟ الان تو بگو چی درسته؟!» مرتضی: «چرا سعی میکنی حتما از من تایید بگیری؟ خب خودت تصمیم بگیر! تو حتی وقتی خودتم تصمیم میگری اما بازم انگار باید حتما از زیر زبون من بله را بکشی! من قرار نیست جای تو فکر کنم و جای تو زندگی کنم!» پریا: «تو چرا همین کلمه «آره» و یا کلمه «درسته» را ازم دریغ میکنی؟ تو که میدونی نظر تو تو زندگیم خیلی برام مهمه... پس خلاصم کن و یا بگو آره یا بگو نه!» مرتضی: «من رسیدم... باید برم...» پریا: «بالاخره نگفتی چیکار کنم؟!» پس از چند ثانیه سکوت ... هردوشون ساکت بودند و منتظر اینکه یکی یه حرفی بزنه... تا اینکه مرتضی گفت: «موافقم... دست و پاتو جمع و جور کن... سطح سه فلسفه حوزه خواهران قم ثبت نام کن...» پریا گفتت: «ثبت نام کردم که... مگه نگفتم قبول شدم... فقط مونده مصاحبه...» مرتضی گفت: «آره یادم نبود... باشه.. پاشو بیا... پاشو بیا آبجی ماجراجوی مجرد من!» ادامه دارد... @ayeha313