گفتم اصراری نیست... اگر دستور برسه، تمکین میکنم!»
گفتن: «بسیار خوب! پس طبق صلاحدید عمل کنید!»
خب الحمدلله... مثل اینکه کلکم گرفت...
چهار واحد سیار در منطقه، اعلام حضور کردند و اومدن کمکم... ینی حدودا ده نفر شدیم... باید اون شب به خیر میگذشت... منتظر آدرس بودم... تا اینکه آدرس را ارسال کردند...
بچه های شبکه اومدن رو خطم و گفتن: «حاجی! ما را سر کار گذاشتی؟!»
گفتم: «ینی چی؟!»
گفتن: «این که شماره خونه نیست!»
گفتم: «پس چیه؟»
گفتن: «شماره کیوسک تلفنه! حوالی موقعیت یازده... ینی همون خاک فرج ... موقعیت یازده... دقیقا سر کوچه ای که امین را زدن!»
گفتم: «ینی چی؟ ینی دختره پاشده اومده از خونه بیرون و رفته کیوسک تلفن و از اونجا برام تماس گرفته؟!»
گفتن: «آره... چون تلفن اون محل، از ساعت 12 امروز ظهر تا فردا ظهر قطع هست و دارن شبکه را ارتقا میدن!»
خیلی عصبانی شدم... خیلی بهم فشار عصبی اومد... با داد گفتم: «ارتقا میدن؟! کدوم ارتقا؟ ینی چی؟ پس شماها اونجا چیکاره هستین؟ حالا ما اینجا چه غلطی بکنیم؟!»
گفتن: «شرمندم حاجی! چه بگم؟ حالا هر چی دستور بفرمایید درخدمتیم!»
فکر کردم... ذهنم جایی قد نمیداد... هیچ شماره ای از هیچکس نداشتیم... فقط یه چیزی اومد تو ذهنم... تا اومد تو ذهنم، از سر جام پریدم... رفتم رو خط بچه های دفتر فرماندهی عملیات... گفتم: «لیست اعضایی که در همایش دو روزه شرکت کرده بودن را فورا برام پیدا کنین! فورا... منتظرم...»
ساعت داشت تند تند میگذشت... تند تند ثانیه ها میشد دقیقه و دقیقه ها میشد ساعت...
اومدن رو خطم... گفتن: «حاجی فرستادیم رو سیستمت!»
سریعا سیستمم را چک کردم... ماشالله 400 تا اسم بود... رفتم بخش سخنران ها... پیداش کردم... اسم دختره را پیدا کردم ... یگانه شفق... طلبه... سطح سه... ارائه مقاله... شماره تماس 0912........
فورا تلفنم را برداشتم و شماره اش را گرفتم...
وااااااای خدااااای من!! کف کردم... خشکم زد...
مگه از این بدتر هم میشه که بگه: برقراری ارتباط با مشترك موردنظر مقدور نمیباشد، " "The call number is restricted
ادامه دارد...
@ayeha313