دیدم فورا خانمم زنگ زد... با حالتی که معلوم بود داره استرسش را مخفی میکنه و لرزش خاصی توی صداش بود گفت: «محمد!
اینجا اتفاق بدی افتاده... وقتی اومدیم، دیدیم روی در یکی از اتاق ها با خون نوشته آتا... یکی دو تا از بچه ها حالشون واقعا بده... اینجوری میخواستین از دخترای مردم محافظت کنین؟! کجایی الان؟»
گفتم: «وای... راس میگی؟ مگه نگفتی یگانه خونه بوده؟! کار اون نیست؟!»
خانمم با تعجب گفت: «کار یگانه؟! بعیده بابا... الان همونم داره غش و ضعف میکنه بنده خدا!»
گفتم: «نمیدونم... من الان میام...»
رفتم اونجا... تا در زدم فورا در را باز کردم... همشون ریخته بودن توی حیاط و کسی نمیرفت بیرون... یگانه و زهرا واقعا داشتن غش و ضعف میکردن... حال بقیشون هم تعریفی نداشت... بالاخره قصه خون و ترور هست... شوخی بردار که نیست... اونم با رد طبیعی و باحالی که صابر از خودش روی اون در گذاشته بود!
همشون را جمع کردم... نشستم یه گوشه و اونا هم اومدن نشستند تا صحبت کنیم... خانمم رفت بچه ها را آروم کنه و بخوابونه ... بهشون گفتم: «ما خیلی حواسمون هست... فکر کردیم وقتی شماها خونه نباشین، مشکلی نیست اما اشتباه میکردیم... آتا دنبالتون هست و از یه پسر معمولی و مثلا آتئیست خیلی پا را فراتر گذاشته... من فقط موندم چطوری آدرستون را پیدا کرده؟ خیلی برام عجیبه! با اینکه به شماها هم خیلی اعتماد دارم... اما دیگه از دست اعتماد منم کاری بر نمیاد...
زهرا که حالش خیلی بد بود گفت: «من فقط ضعف کردم... اگه یه چیزی بخورم بهتر میشم... من از این چیزا نمیترسم...»
یگانه گفت: «من خونه بودم... اصلا متوجه این نشدم... یه کم خوابیدم... شاید وقتی خواب بودم اون اومده اینحا... وای من درم میترسم... ینی اون منو هم دیده؟!»
هاجر که رنگش شده بود مثل گچ... گفت: «مگه چیکارش کردیم که بخواد ما را بکشه؟! وای من خیلی احساس بدی دارم!»
به نسیم نگاه کردم و گفتم: «نظر شما چیه؟! شما در لا به لای حرفاتون چیزی خطی ربطی بهشون ندادین؟!»
نسیم گفت: «نه... من هر حرفی زدم جلوی بچه ها و با هماهنگی پریا بوده... من حرفی نزدم... نمیدونم»
پریا گفت: «اینا طبیعیه... از امشب باید با چشمای باز بخوابیم... مثل همون مرده توی فیلم «لئون» ... باید مثل اون هر لحظه احساس کنیم یکی بالا سرمون هست و داره میاد به طرفمون... راهی هست که خودمون انتخاب کردیم... اشکال نداره...»
خیلی حرفای دیگه هم زدند ... من گفتم: «بالاخره از امشب یه کم بیشتر احتیاط کنین... بچه های ما همین دور و برها هستن. شبتون بخیر!»
رفتم بیرون... حالا دیگه باید منتظر چیزی که دنبالش بودم میموندم... صابر گفت: «حاجی میشه برام بگی چرا من عصر رفتم تو اون خونه؟ نقشتون چیه؟!»
گفتم: «بشین نگاه کن... خیلی طول نمیکشه... اگر عاقل باشه.....»
جملم ناقص موند... تا اینکه دیدم به گوشیم پیام اومد... نوشت: «سلام جناب! ببخشید بهتون پیام دادم!»
شمارش غریب بود اما به حدس من نزدیک ...
نوشتم: «سلام. خواهش میکنم. بفرمایید!»
نوشت: «من یکی از بچه های خونه پریا هستم... لطفا تحقیق نکنید که کی هستم؟ هرچند میدونم برای شما کاری نداره...»
نوشتم: «بزرگوارید. امرتون؟!»
نوشت: «نمیدونم از کجا شروع کنم... من یه اشتباه بزرگ کردم که میخواستم بهتون بگم!»
نوشتم: «بفرمایید! لطفا سریعتر!»
نوشت: «چطوری بگم؟ من شبهایی که با عطا مناظره داشتیم، دلم برای عطا سوخت. پسر بدی نیست... اما نمیدونم چرا امشب چرا این کارو کرده و اومده ما را پیدا کرده و تهدیدمون کرده! جناب من خیلی میترسم. خیلی احساس شرمندگی پیش دوستام میکنم. اگر یه مو از سرشون کم بشه تا آخر عمر خودمو نمیبخشم!»
نوشتم: «میشه واضحتر بگید چیکار کردین؟! لطفا خلاصه و سریع بگید!»
نوشت: «ببخشید خیلی هول شدم... اینقدر ترسیدم که نمیتونم سرعت جوابتون بدم... راستش من رفتم پی وی عطا و راهنماییش کردم که بتونه راهش را پیدا کنه! اما نشد. ینی نخواست. حتی منو مسخره کرد. اما کم کم پی برد که بدیش نمیخوام و میخوام کمکش کنم. تا اینکه بهش گفتم ما دختریم و اونی که داره باهات بحث میکنه دوستمه... حتی اسم ما را هم میدونه...»
نوشتم: «چرا دارید الان اینا را میگین؟! اگر امشب یه تار مو از یه نفرتون کم شده بود، چیکار میکردین؟!»
نوشت: «میدونم. به خدا الان هم دارم گریه میکنم و حالم خیلی بده. من فکر نمیکردم عطا اینقدر خطرناک باشه که حتی به قصد جونمون پاشه بیاد اینجا. من حتی اسم شهر و طلبه بودنمون هم آوردم و اون الان همه چیزو میدونه! آقا تو را خدا بگید من چیکار کنم؟!»
پیاماشو برای صابر خوندم... صابر گفت: «شماره اش هم که ثبت نشده... این کدومشونه؟!»
با حالت ناراحتی و با احساسی که نمیدونستم خوشحال باشم که فهمیدم یا ناراحت، گفتم: «هاجره!»
ادامه دارد...
@ayeha313