فهمیدیم که دارد به نوعی اعتراضش را نشـان مـیدهد؛ یعنی دیگر این دعاها را نخوان و نگو!
صدای پا از همان مسیری که آمده بود برگشت و بعداز چند لحظه، دیگر صدایش را نشنیدیم.
هنوز درگیر صدا و معانی دعاهای آن پیرمرد بودیم که به ماهدخت گفتم: «نگفتی! چرا زوم کردی رو کار نظامی؟»
گفت: «آره، داشتم میگفتم. من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم. حالا که فکرش رو میکنم، کینهای هم از اون به دلم نیست؛ چون بالاخره از اوّلش معلوم بود چندان علاقهای بهم نداره، امّا نمیتونم از سازمان و مؤسّسهای که ازش بازدید کردیم و اونم توش کار میکرد بگذرم.»
گفتم: «ماهدخت! زود بگو ببینم برنامهت چیه؟ چقدر ترسناک شدی امشب!»
گفت: «من اطّلاعات خیلی خوبی از اون مؤسّسه و مؤسّسات زیر مجموعهش دارم که فکر میکنم خیلی قیمتی باشه! اینقدر به ارزش اون اطّلاعات مطمئن هستم که فکر کنم منو اینجا زنده نگه داشتن که ببینن چقدر و تا کجا میدونم!»
با لبخند طعنهآمیز گفتم: «موفّق باشی بزرگوار! حالا ربطش به نظامی بودنِ داداش من چیه؟!»
گفت: «هیچی! دلم میخواد در اختیار ایران بذارم. میدونم که اونا بهترین کسانی هستن که میتونن از این اطّلاعات، بهترین بهره رو ببرن. دیگه کسـی سراغ ندارم، به هر جا و هرکسی بگم، بعدش مستقیم برمیگرده زیر دست تل آویو!»
گفتم: «عجب! حالا برنامهت چیه؟»
گفت: «برنامهای ندارم. فقط میدونم که تا اون اطّلاعات رو دارم ارزش زنده موندن دارم، امّا تعجّب میکنم چرا تا الان شکنجهای در اون رابطه نداشتم و نخواستن به زور از زیر زبونم بکشن با اینکه اگه میخواستن میتونستن حتّی تاریخ عقد مامانم هم از زیر زبونم بکشن بیرون!»
گفتم: «خیلی پیچیده شد. قادر به تحلیل حرفات نیستم، احساس میکنم همهش تحلیل خودته! اصلاً شاید داستان چیز دیگه باشه. از کجا اینقدر مطمئنّی؟»
گفت: «نمیدونم! یهکمکی بهم میکنی؟»
گفتم: «کمک؟! چی مثلاً؟»
گفت: «فقط تو به من کمک کن که مشکلات زبان مادریم رو برطرف کنم؛ ینی با من دری و پشتو کامل و بینقص تمرین کن! جوری که کسـی نفهمه من سالها اروپا بودم. همین. میتونی؟»
گفتم: «چته تو؟ ینی چی؟ اصلاً چی تو کلّهته؟»
گفت: «تو کاری به این چیزا نداشته باش. منم بهت یه قولی میدم!»
گفتم: «باز چیه؟ ماهدخت بذار کپه مرگمون رو بذاریم!»
گفت: «منم بهت قول میدم به ازای هر پیشرفت زبانی که داشتم، بخشی از اطّلاعاتم رو در اختیارت بذارم.»
خب پیشنهاد هیجانانگیزی بود. من هم خیلی مشتاق بودم بدانم چه خبر است و ماهدخت چه چیزهایی میداند؛ بهخاطر همین بعداز کمی فکر کردن قبول کردم.
من همیشه معتقدم که کلافهای پیچدرپیچ، حرفهای زیادی برای گفتن دارند؛ مخصوصاً اگر سر نخش به راحتی پیدا نشود.
و همان سرآغاز فصل جدید قصّه ما در آن زندگی سگی شد!
ادامه دارد...
@ayeha313