#قسمت_سی_وششم
محسن هر روز حرم بود. دائم از سوریه میگفت و این که دعا کنم شهید شود. وقتی حرم بودیم فقط از شهادت میگفت. واقعا کلافه ام کرده بود.
یک بار که از حرم برگشت، همانطور که علی در بغلش بود، مبایلم را برداشتم و شروع کردم به فیلم گرفتن. از او پرسیدم:《چه آرزویی داری؟》گفت:《یه آرزوی خیلی خیلی خوبی برای خودم کردم؛ ان شاء الله که برآورده به خیر بشه.》پرسیدم:《چه آرزویی؟》گفت:《حالا دیگه...》گفتم:《حالا بگو》گفت:《حالا دیگه...نمیشه!》گفتم:《یکمشو بگو.》با ادا و اصول گفت:《شِ دارد، شِ...》پرسیدم:《بعدش؟》
گفت:《شِ دارد... هِ دارد... الف دارد... تِ دارد...》
گفتم:《 شهادت؟》
محسن از من میخواست در گوش مادرش بخوانم راضی شود که به سوریه برود. چند بار کج دارو مریض به مادرش گفتم، اما او زیاد جدی نمیگرفت و میگفت:《میخواد بره، بره؛ ولی شهید نشه.》
شب بیشت و یکم ماه رمضان وقتی داخل حرم بودیم، محسن به مادرش پیام داد که برای شهادتش دعا کند. داخل صحن رضوی که بودیم، به من گفت:《به مادرم بگو برام دعا کنه.》به مادرش گفتم:《مامان! این محسن منو دیوانه کرد! تو رو خدا دعاش کن!》موقع اذان مغرب بود. همانجا دل مادرش شکست. گریه اش افتاد و با اشک چشم برای محسن دعا کرد. محسن حسابی خوشحال شد.
#ادامه_دارد
***
#برگرفته_از_کتاب_زیرتیغ
#یازهرا🌹
♡☆❤️❤️❤️☆♡
꧁
@khademenn꧂
♡☆❤️❤️❤️☆♡
*╚═❖•ೋ° °ೋ•❖═╝*