eitaa logo
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
337 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
26 فایل
باعشق‌اۅسټـ‌هࢪڪہ‌بہ‌جایےࢪسیدھ‌اسټـ ♥️ برای حمایت و تبادل لینک کانال گذاشته شود↯ https://harfeto.timefriend.net/17200402623512
مشاهده در ایتا
دانلود
پنج سالی که با محسن زندگی کردم، او همیشه احترام پدر و مادرش را داشت. یک بار هم ندیدم که نسبت به پدر و مادرش کوچک ترین بی احترامی را کرده باشد. او حتی برای پدر و مادر من هم چنین احترامی قائل بود. یک شب خواب شهید موسی جمشیدیان که از دوستان محسن بود را دیدم. او با لباس احرام از داخل تابوت بلند شد و به من گفت:《چت شده؟ چرا انقدر ناراحتی؟》گفتم:《محسن خیلی بی قراری میکنه. میخواد بره. میخواد شهید بشه.》 لبخندی زد و گفت:《بهش بگو انقد عجله نکنه. وقتش خواهد رسید. میره، خوبم میره.》 همان موقع از خواب پریدم. تمام بدنم میلرزید. محسن هم بیدار شد. به او گفتم:《محسن! خواب موسی رو دیدم. دیگه بی قراری نکن. موسی بشارت شهادتت رو داد.》 لحظاتی مات و مبهوت فقط نگاهم میکرد و بعد، اشک از گوشه چشمانش جاری شد. نظر محسن این بود که چون دفعه ی قبل به مادرش نگفته و به سوریه رفته، شهید نشده است. به همین دلیل، تصمیم گرفت آن ها را به مشهد ببرد و آنجا رضایت مادرش را بگیرد. تصورش این بود که گیر کارش همین است. بلیط قطار گرفت و من و پدر و مادرش را برد مشهد. *** 🌹 ♡☆❤️❤️❤️☆♡ ꧁@khademenn꧂ ♡☆❤️❤️❤️☆♡ *╚═❖•ೋ° °ೋ•❖═╝*
محسن هر روز حرم بود. دائم از سوریه میگفت و این که دعا کنم شهید شود. وقتی حرم بودیم فقط از شهادت میگفت. واقعا کلافه ام کرده بود. یک بار که از حرم برگشت، همانطور که علی در بغلش بود، مبایلم را برداشتم و شروع کردم به فیلم گرفتن. از او پرسیدم:《چه آرزویی داری؟》گفت:《یه آرزوی خیلی خیلی خوبی برای خودم کردم؛ ان شاء الله که برآورده به خیر بشه.》پرسیدم:《چه آرزویی؟》گفت:《حالا دیگه...》گفتم:《حالا بگو》گفت:《حالا دیگه...نمیشه!》گفتم:《یکمشو بگو.》با ادا و اصول گفت:《شِ دارد، شِ...》پرسیدم:《بعدش؟》 گفت:《شِ دارد... هِ دارد... الف دارد... تِ دارد...》 گفتم:《 شهادت؟》 محسن از من میخواست در گوش مادرش بخوانم راضی شود که به سوریه برود. چند بار کج‌ دارو‌ مریض به مادرش گفتم، اما او زیاد جدی نمیگرفت و میگفت:《میخواد بره، بره؛ ولی شهید نشه.》 شب بیشت و یکم ماه رمضان وقتی داخل حرم بودیم، محسن به مادرش پیام داد که برای شهادتش دعا کند. داخل صحن رضوی که بودیم، به من گفت:《به مادرم بگو برام دعا کنه.》به مادرش گفتم:《مامان! این محسن منو دیوانه کرد! تو رو خدا دعاش کن!》موقع اذان مغرب بود. همانجا دل مادرش شکست. گریه اش افتاد و با اشک چشم برای محسن دعا کرد. محسن‌ حسابی خوشحال شد. *** 🌹 ♡☆❤️❤️❤️☆♡ ꧁@khademenn꧂ ♡☆❤️❤️❤️☆♡ *╚═❖•ೋ° °ೋ•❖═╝*
توی ماشین که بودیم دائم نوحه میگذاشت و یا با آن سینه میزد یا گریه میکرد. عاشق این نوحه ی آقای نریمانی بود که میخواند:《 هوای این روزای من هوای سنگره یه حسّی روحمو تا زینبیه میبره تا کی باید بشینمو خدا خدا کنم به عکس صورت شهیدامون نگاه کنم حالا که من نبودم اون روزا تو کربلا بی بی بذار بیام بشم برای تو فدا درسته که من آدم بدی شدم ولی هنوز یه غیرتی دارم رو دختر علی》 با این نوحه میسوخت و اشک میریخت. بچه ی کوچک دوست شهیدش پویا ایزدی را که میدید، گریه میکرد و میگفت:《من شرمنده ی این بچه هستم.》از این بی قراری های محسن کلافه شده بودم. نیمه شب میدیدم رفته نشسته پای سجاده اش و روضه میخواند. میرفتم کنارش مینشستم و دوتایی با هم گریه میکردیم. آن قدر از دل و با سوز میخواند که بعضی موقع ها میگفتم:《محسن! دیگه بسه.》 نذر کرده بود اگر قسمتش شد دوباره به سوریه برود، پای مدر و مادرش را ببوسد. فیلمی هم که از او منتشر شد و در حال بوسیدم پای پدر و مادرش است، مربوط به همین نذر است.* 🌹 ♡☆❤️❤️❤️☆♡ ꧁@khademenn꧂ ♡☆❤️❤️❤️☆♡ *╚═❖•ೋ° °ೋ•❖═╝*
فردای روزی که از مشهد برگشتیم، وقتی از سرکار به خانه آمد، هنوز نیامده گوشی اش زنگ خورد. جواب داد و گفت:《بله، بله، جلوی لشکرم!》گفتم:《تو که خونه هستی!》گفت:《همین الان برای سوریه نیرو میخوان.》با ذوق و عجله از خانه بیرون زد و گفت:《دعا کن کارن درست شه.》گفتم:《ان شاءالله درست میشه. برات صلوات و زیارت عاشورا نذر میکنم.》 حدود بیست روز بعد، در بیست و هفت تیر ۱۳۹۶ کارش ردیف شد و برای بار دوم عازم سوریه شد. روز قبلش تماس گرفت و بدون مقدمه گفت:《امشب باید برم.》درجا خشکم زد و تمام بدنم لرزید. وقتی آمد، بیش از حد خوشحال بود و شوق رفتن داشت. علاقه ی من و محسن به همدیگر زبانزد بود. همه به عشقی که بین من و او وجود داشت، غبطه میخوردند و حتی بعضی ها به من میگفتند که انقدر لی‌لی به لالای محسن نگذارم، البته که او هم همینطور بود؛ اما محسن به راحتی از من و علی دل کند؛ چرا که عشق اصلی اش خدا بود. موقع رفتن به من گفت:《زهرا! در عشق من به خودت و علی شک نکن! ولی وقتی که پای حضرت زینب (س) وسط باشه، شما ها رو هم میذارم و میرم.》 توی پیام صوتی اش گفته بود:《گاهی وقتا دل کندن از چیزای خوب باعث میشه آدم چیزای بهتری رو به دست بیاره. من از تو و علی دل کندم تا بتونن نوکری حضرت زینب رو به دست بیارم.》 و من چون آرزوی قلبی اش را میدانستم، هیچ وقت کاری نمیکردم که ناراحت شود. 🌹 ♡☆❤️❤️❤️☆♡ ꧁@khademenn꧂ ♡☆❤️❤️❤️☆♡ *╚═❖•ೋ° °ೋ•❖═╝*
🌸🍃 ✨💚 هم‌مداح‌بو‌دهم‌فرماندھ... سفارش‌کرده‌بود... روی‌سنگ‌قبرش‌بنویسند... 💔 اینقدررابطه‌اش‌باحضرت‌زهرا(س) قوی‌بودکھ‌مثل‌بی‌بی‌شھیدشد:) خمپاره‌خوردبہ‌سنگرش‌ وبچه‌هارفتندبآلاے‌سرش‌... دیدندکه‌خمپاره‌خوردھ... پہلوۍسمت‌چپش‌... 💛‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ــ ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نه‌نیازبه‌وقت‌قبلی‌دارد⛓نه‌امروزوفردایت‌میڪندصبح‌باشد‌یاشب حالت‌خوش‌باشدیاناخوش لبخندبزنی‌یاگریه‌ڪنی بالبخندهمیشگی‌اش شنوده‌ی‌حرف‌هایـت‌هسـت 💙🦋 ‌•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌