#قسمت_سی_وهشتم
فردای روزی که از مشهد برگشتیم، وقتی از سرکار به خانه آمد، هنوز نیامده گوشی اش زنگ خورد. جواب داد و گفت:《بله، بله، جلوی لشکرم!》گفتم:《تو که خونه هستی!》گفت:《همین الان برای سوریه نیرو میخوان.》با ذوق و عجله از خانه بیرون زد و گفت:《دعا کن کارن درست شه.》گفتم:《ان شاءالله درست میشه. برات صلوات و زیارت عاشورا نذر میکنم.》
حدود بیست روز بعد، در بیست و هفت تیر ۱۳۹۶ کارش ردیف شد و برای بار دوم عازم سوریه شد. روز قبلش تماس گرفت و بدون مقدمه گفت:《امشب باید برم.》درجا خشکم زد و تمام بدنم لرزید.
وقتی آمد، بیش از حد خوشحال بود و شوق رفتن داشت. علاقه ی من و محسن به همدیگر زبانزد بود. همه به عشقی که بین من و او وجود داشت، غبطه میخوردند و حتی بعضی ها به من میگفتند که انقدر لیلی به لالای محسن نگذارم، البته که او هم همینطور بود؛ اما محسن به راحتی از من و علی دل کند؛ چرا که عشق اصلی اش خدا بود. موقع رفتن به من گفت:《زهرا! در عشق من به خودت و علی شک نکن! ولی وقتی که پای حضرت زینب (س) وسط باشه، شما ها رو هم میذارم و میرم.》
توی پیام صوتی اش گفته بود:《گاهی وقتا دل کندن از چیزای خوب باعث میشه آدم چیزای بهتری رو به دست بیاره. من از تو و علی دل کندم تا بتونن نوکری حضرت زینب رو به دست بیارم.》
و من چون آرزوی قلبی اش را میدانستم، هیچ وقت کاری نمیکردم که ناراحت شود.
#برگرفته_از_کتاب_زیرتیغ
#یازهرا🌹
♡☆❤️❤️❤️☆♡
꧁@khademenn꧂
♡☆❤️❤️❤️☆♡
*╚═❖•ೋ° °ೋ•❖═╝*