خاطراتی از الطاف و کرامات امام رضا علیه السلام ( به مناسبت دهه کرامت) پاهایی که می لرزیدند (2) آن روز گذشت. شب هنگام، من، همسرم و بچّه‌هایمان به حرم مشرّف شدیم. نشستیم در گوشه‌ای و بچّه‌هایمان را به دورمان جمع کردیم. وحید‌رضا در آغوش من بود و من در حالی‌که روی دو زانو نشسته بودم، شروع کردم به التماس و التجا به امام رضا علیه‌السّلام: - مولای من! شما به آهو، به‌خاطر بچّه‌اش، رحم کردید و ضامنش شدید. این بچّه‌ی مرا هم از درِ خانه‌ات رد نکن. به این پدر شکسته‌دل، و مادر بی‌قرار هم لطفی بکن! من که حال معنوی عجیبی داشتم، چشم‌‌هایم را به روی بچّه‌ام دوخته بودم و هی زمزمه می‌کردم و بی‌اختیار اشک می‌ریختم و قطرات اشکم به روی بچّه‌ می‌چکید و آقا را به مادرشان حضرت فاطمه زهرا سلام‌الله علیها و فرزند دلبندش حضرت امام جواد علیه‌السّلام قسم می‌‌دادم که نظر لطفی به ما داشته باشد. در آن حال معنوی خاص، احساس می‌کردم در عالم دیگری سیر می‌کنم. احساس می‌کردم که آقا مرا می‌بیند و مرهمی به زخم دلم می‌گذارد. من قبلا هم الطاف زیادی از این آقای مهربان دیده بودم. در حالی‌که دلم لب‌ریز از تضرّع و زاری در محضر آقا بود، دستم را روی پاهای بچّه گذاشتم. ناگهان دیدم پاهایش مثل برگ درخت می‌لرزد. وقتی لرزش پای بچّه را دیدم جا خوردم. انگار کسی داشت پاهای او را به شدّت می‌لرزاند. نگرانی تمام وجودم را گرفت. به همسر و بچّه‌هایم هم نمی‌توانستم چیزی بگویم. به صورت و لب‌های نازک او خیره شدم. وقتی لبخند را روی لب‌هایش دیدم، دلم آرام گرفت و آن را به فال نیک گرفتم و مطمئن شدم که به سرانجام خوبی ختم خواهد شد. آن شب، پس از زیارت به خانه برگشتیم. حال بچّه‌ کم‌کم رو به بهبودی رفت. مکیدن سینه‌ی مادرش را آغاز کرد، دست‌ها و پاهایش شروع کردند به تکان خوردن، زبانش باز شد و به تدریج کلماتی را ادا کرد و مانند سایر بچّه‌های سالم رشد کرد و بزرگ شد. همان‌طور که الأن دارید می‌بینید، خدا را شکر با نظر کریمانه‌ی امام رئوف، حضرت علی‌بن موسی‌الرّضا علیه‌ السّلام نوجوانی هست صحیح و سالم، بدون هیچ عیب و نقص و الان هم که در خانه بیکار بود آمده به پدرش کمک می‌کند. شهادت می‌دهم که شما سخن ما را می‌شنوید، جواب سلام‌مان را می‌دهید، شما زنده هستید و نزد خدا روزی دارید. شهادت می‌دهم که شما هرکسی را که در راه رضای شما قدم برمی‌دارد، به راهی که مورد رضایتان هست راهنمایی می‌کنید. پایان