داستان زندگی (89)
در دام دوست
در يكي از روزهاي آبانماه سال 1375، عظیم، پس از پایان کلاسهای پیش از ظهر، از دبیرستان حکیم نظامی به سمت ادارهی ناحيهی یك در خيابان صفائيه گام برميداشت. او هر از چندي به اداره سر ميزد تا از اوضاع و احوال و بخشنامهها و برنامههاي جديد اطّلاع حاصل كند. آن روز هم به همين منظور عازم اداره بود. چند قدم مانده به در ورودي اداره، آقاي مهندس پيرا، دوست هم اطاقي عظیم در ملاير و مدير آنروز هنرستان قدس را ديد كه او هم به سمت اداره در حركت بود. آن دو پس از احوالپرسي، خبري از اوضاع و احوال گرفتند. مهندس پيرا آگاهانه صحبت را در سمت و سوي خاصي هدايت كرد:
- حتماً شما هم ميخواهيد به ديدار دوست قديميتان برويد و به ايشان تبريك بگوييد؟
عظیم پرسید:
- كدام دوست؟ تبريك چي؟
آقای مهندس اخمها را به نشانهی تعجّب درهم کشید و گفت:
- به آقاي پوريزدانپرست. مگر خبر نداريد؟
عظیم چشمهایش را به لبهای دوستش دوخت و گفت:
- نه! از چي بايد خبر داشته باشم؟
مهندس پيرا با چين انداختن بر پيشاني و پايين كشيدن ابروها و گرفتن حالت لبخند، تعجّب خود را به نمایش گذاشت و ادامه داد:
- شوخي نكن!
عظیم گفت:
- شوخي نميكنم. مگر چی شده؟
مهندس گفت:
- حاجآقا رئيس اداره شدهاند. لازم است كه خدمتشان برسيم و تبريكي به ایشان عرض كنيم.
دو دوست قدیمی وارد اداره شدند و يك راست به طبقهی دوّم رفته و از اوّلين در سمت راست كنار پلّهها وارد اطاق شدند. مسئول دفتر رئيس اداره، در پشت ميزي رو به روی در نشسته بود. آقاي پوريزدانپرست كه در اطاق دورني در پشت ميز رياست، در مقابل در نيمه باز ، سر پا ايستاده بود با ديدن اين دو نفر بسيار خوشحال شده و بلافاصله به دم در آمد و از آنها استقبال کرد.
پس از حال و چاق و احوالپرسي و مقدّمهچيني مفصّل، سر صحبت را باز كرد:
- آقاي رهي، مدير كلّ جديد چند روز پيش فرستاد پي ما و دعوت كرد كه مسئوليّت ادارهی ناحیهی يك را به عهده بگيريم. ما هم حسب وظيفه و اصرار دوستان پذيرفتيم. الأن هم نيازمند ياري دوستان هستيم كه تشريف بياورند و در اداره كمك ما باشند.
عظیم و آقاي مهندس پيرا هم ضمن تبريك و اظهار خوشحالي، اعلام كردند كه در سنگر مدرسه هر كمكي كه از دستشان بر بيايد دريغ نخواهند کرد.
امّا تقاضاي آقاي پور يزدانپرست فراتر از اين حرفها بود. هنگام خدا حافظي، او از عظیم خواست كه چند دقيقه بيشتر بماند. با اين ترتيب، آقاي مهندس پيرا خدا حافظي کرد و عظیم در اطاق رئيس باقي ماند.
ادامه دارد ...
#داستان_زندگی
#عظیم_سرودلیر