داستان زندگی (۹۴) در حاشیه (۳) از بیست سال پیش جلسات آموزش زبان فارسی به پرفسور لگنهاوسن، استاد فلسفه‌ی دانشگاه تگزاس آمریکا که پس از انقلاب اسلامی در ایران، مسلمان شده و به ایران مهاجرت کرده بود، با استفاده از کتاب آزفا، به طور مرتب برگزار می‌شد. در سومین یا چهارمین جلسه، آقای دکتر کتابی دیگر را در کنار دستش گذاشته بود. با شروع کلاس او به‌جای کتاب درسی، آن کتاب را برداشت و پرسید: - اگر ممکن است به جای کتاب آزفا از این کتاب استفاده کنیم. روی کتاب نوشته شده بود «آموزش فلسفه» تالیف محمدتقی مصباح یزدی. بعد ادامه داد: - کتاب آزفا برای کسانی مناسب است که می‌خواهند در کوچه و خیابان راه رفته و با مردم صحبت کنند. من می‌خواهم فلسفه اسلامی را بشناسم. رشته‌ی تحصیلی و تدریس من فلسفه ادیان است. پس از این صحبت‌ها، او صفحه نخست کتاب را باز کرده و پیش روی عظیم گذاشت که طبق روش خودش، ابتدا واژه‌های هر جمله را از نظر تلفظ و مفهوم به او معرفی کرده و او را تمرین دهد، سپس عبارات و جملات را از نظر لحن بیان و مفهوم آموزش و تمرین دهد. حالا سؤال این بود: آیا عظیم خودش می‌توانست عبارات و جملات فلسفی را بفهمد تا بتواند به پرفسور لگنهاوسن آموزش دهد؟ پس از خواندن نخستین جمله، عظیم تاملی کرده و لبخندی زد. پرفسور وقتی لبخند عظیم را دید، بدون این که کلمه‌ای بر زبان بیاورد، با نگاهش دلیل آن را جویا شد. عظیم گفت: - گویا علاقه دارید دلیل لبخند مرا بدانید. پرفسور تاملی کرد و سرش را به نشانه بلی به بالا و پایین تکان داد. عظیم کمی عقب‌تر نشست و به دیوار تکیه داده و شروع کرد به تعریف کردن: - وقتی در تهران دانش آموز رشته‌ی ریاضی دبیرستان بودم، چون خانه‌ی محل زندگی من بسیار شلوغ و پر سر و صدا بود، با خود زیراندازی برداشته و به پارک شهر می‌رفتم و آن را در زیر درختی پهن کرده، روی آن نشسته و درس می‌خواندم. در ساعات استراحت بین درس‌ها، برای این که حواسم از درس و کتاب پرت نشود، از کتابخانه پارک شهر کتاب‌های شعر و داستان امانت می گرفتم و مطالعه می‌کردم. یک روز همه کارت‌های کتابخانه را ورق زدم و کتاب داستان و شعر نخوانده در بین‌شان پیدا نکردم. چشمم به کارت کتابی چهارصدصفحه‌ای افتاد با عنوان «مبانی منطق و فلسفه». آن روز و روزهای بعد، ناگزیر، برای پرکردن زنگ تفریح، همان کتاب را خواندم. بعضی چیزها را فهمیدم و بعضی چیزها را هم نفهمیدم. من آن روزها نمی‌دانستم مبانی منطق و فلسفه به چه درد من خواهد خورد. اما امروز می‌بینم که جورچین حوادث روزگار به‌گونه‌ای کنار هم چیده شده‌اند که کار بی‌هدف بیست سال پیش، امروز مشکل بزرگی را حل می‌کند. دکتر هم با گفتن جمله‌ی تک‌واژه‌ی strange! شگفت‌زدگی خود را بروز داد و به دنبال آن هردو به سراغ کتاب جدید رفتند. از آن روز به بعد موضوعات فلسفی آن کتاب، محتوای آموزشی کلاس را تشکیل داد. ادامه دارد...