#داستان_زندگی 🌸🍃
پریناز
مسعود همون لحظه اومد پایین از ماشین
با اشاره خواهش میکرد فقط یه ثانیه خودمو نشون بدم، بدونه منم یانه منم از حرصم درست با تاپ باز اومدم بیرون از پنجره خودمو نشون دادم و کلی عصابش خورد شدو قرمز کرد که چرا با تاپ وسرلخت اومدی بیرون از همونجا ته دلم یه طوری شد و اومدم تو هر چند دقیقه نگاه میکردم ببینم هستش یانه میدیدم وایستاده داره میخنده
یه چند روزی بااین نگاها گذشت تا اینکه یه روز بهم یه برگه نشون داد که برم شمارشو بگیرم اما چون میترسیدم نمیرفتم و حرص میخورد
دیدم یکی چندبار به خونمون زنگ میزنه و قطع میکنه شک کردم گفتم نکنه مسعوده من گیراییم ضعیفه بنده خدا بارها بااشاره گفته بود تلفن رو جواب بده متوجه نشده بودم جواب دادم دیدم خودشه
مامانم ازم پرسید کیه الکی گفتم دوستمه زنگ زده حال و احوال.
از استرس داشتم میمردم رفتم اتاقم مسعود تا گفت الو پرینازی چه طوری، زود قطع کردم عرق کرده بودم از استرس دوباره زنگ زد گفت من سکوت کامل بودم گفت پریناز حرف نمیزنی، زبونم قفل شده بود
هیچی نمیگفتم اینقدر باهام حرف زد تا اینکه از ترسم گفتم دیگه خونمون زنگ نزن قطع کردم دوروز بود خبری ازش نبود دلتنگش شده بودم خودم تعجب کرده بودم همش میگفتم خل شدی بشین درستو بخون اما دلم مسعودو میخواست یه روز دیدم پیام اومد به گوشیم گفتم شما زنگ زد مسعود بود بهم گفت ترخدا بزار از نزدیک همدیگرو ببینیم وکلی حرف زد بهش گفتم نمیتونم گفت باعموت بیا خوبه گفتم اذیتم نکن امتحانام شروع شده درست وحسابی نمیتونم درس بخونم گفت تو بیا من قول میدم خیلی اذیتت نکنم و بهت تو درسا کمکم میکنم از حرصم گفتم آره جون عمت اینو که شنید جفتمون خندیدیم
خلاصه عموم اومد دنبالم گفت حاضر شو بریم باهم صحبت کنین منم میترسیدم اونم بهم گفت تامن هستم نگران نباش یه تیپ ساده زدم رفتیم یه کافه عموم نمیومد داخل گفت راحت باشین اما من بزور کشوندمش داخل دیدم مسعود نشسته منتظر فکر کن سه تا میز عقب تر نشستم چون کافه برا داداشش بود اونم خبر داشت تا دیدن عکس العمل منو خندشون گرفت گفت یعنی اینقدر ازمن میترسی گفتم راحتم گفت نمیشه که اینجا کلی فضول هست صدامونو میشنون عموم دستمو گرفت نشوند روبرویه مسعود همه رم بیرون کرد تا راحت حرف بزنیم از همه چی گفت از خودش اخلاقش وعشقش به من منم همه حرفامو زدم اما پخته هم نبودم دختر ۱۵ساله ی ساده بودم
گفتم باید بیشتر فکرکنم قبول کرد و بهم گفت باهم درارتباط باشیم اما طولش ندم دوست داره همه چی رسمی بشه بعد حرفامون یه شاخه گل بهم هدیه داد بایه نیم ست الله و بقیه هم بعد حرفامون اومدن داخل کلی مسخره بازی درآوردن ازهمون موقع پیام دادنامون شروع شد خونوادم شک کرده بودن تا اینکه خواستگار میاد و پدرمم میگه به این کیس خوب فکرکن مورد خوبیه دلمو به مسعود باخته بودم اما نمیدونستم با چه رویی به پدرومادرم بگم داداشام هم راحت بودم باهاشون اما خجالت مانع میشد بهشون بگم تااینکه عموم به مسعود خبر میده و دوباره خونواده ها میان وسط و مسعودم کلی زنگ و پیام که چرا گذاشتی خواستگار بیاد ومن جواب نمیدادم بهم میگفت پریناز منو میخوای اصلا تواین مدت بهم فکر کردی داداش دوقلوم میفهمه با مسعود ارتباط دارم گوشیرو میکشونه و من به مدت یک ماه خبری از مسعود نداشتم مادرم باهام صحبت میکنه داییام خاله هام وعمه و.... همه که پریناز تو دنیارو ریختی بهم آخه چندتا از اقوام هم خواستگارم بودن پدرم اجازه نمیداد کسی بیاد و خیلی عصبی بود بهم گفت دختر توچته تو این همه مدت نفهمیدی مسعود و میخوای یانه گفتم بابا نظر شمام برام مهمه بغلش کردم گفتم بابا من تکیه گاهم شمایی دلم میخواد اول شما بهم امید بدین پدرم دید حالم خوب نیست بهم گفت من از نظر شخصیت و خونوادگی تاییدش میکنم گفتم دلت میخواد مسعود دامادت بشه یانه گفت نه مردتیکه دزد دخترمو دزدیده آبرو برام نزاشت خندم گرفته بود خودشم خندید گفت چیه میخندی گفتم بابا من جز مسعود هیچکس و نمیخوام حالا که شما تایید میکنین خیالم راحت
پدرم بوسیدتم و بغلم کرد گفت الهی خوشبخت بشی دخترکم
یه هفته بعد زنگ زد به خونواده مسعود بیان صحبت کنن اونام ماشالله ۴۰نفری بودن اومدن خواستگاری و قرار گذاشتن مابعد آزمایش یه هفته بعد عقد کردیم و نامزد شدیم عمم از حسادتش کلی باهام دشمنی میکرد همه فهمیده بودن چشه تو نامزدی مسعود همش اصرار که زودتر بریم سر زندگیمون من میگفتم سه سال نامزد باشیم قبول نمیکرد بعد یه سال رفتیم سر زندگیمون و من بزرگسالان تا دیپلم خوندم
بچه ها خداروشکر زندگیم خوبه خوشبختم خیلیا شاید حسرت زندگیمو بخورن اما مسعود اخلاقای خاصی داره اوایل تا ۵سال اجازه نمیداد باکسی برم بیرون با خودش باید میرفتم رفته رفته بهتر شد همسرم سمت پدر کرد هستن سمت مادری ترک
البته داستانم مال ده دوازده سال پیش بود