#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃
بازم قرار بود خونمون شلوغ بشه،اخه خدا قرار بود به بهاره هم یه دختر بده ،به اسم هانیه،ـ
اما بهاره ،انگار خیلی سخت زندگی میکرد،بعد از به دنیا اومدن هانیه، ۱ سال بعدش خدا به بهاره یه پسر داد به اسم حسین،
بهاره که زندگیش خوب پیش نمیرفت و فقط بخاطر بچه هاش تحمل میکرد،
احمد از سربازی اومده بود،دیگه وقت ازدواجش بود،بخاطر همین ،بهش گفتم ،میخوای الهام،دختر دایی تو برات خاستگاری کنم؟ اونم با خجالت قبول کرد،
رفتیم خاستگاری الهام که برای خودش خانمی شده بود،
خدارو شکر ،موافقت کردن ،و احمد و الهام رفتن سر خونه زندگی خودشون،چقدر سخت بود ،نبودن ماشاءالله توی عروسی
پسرش،
بهاره که دیگه طاقت نداشت ولی بازم تحمل میکرد تا اینکه شوهرش گفت زندگی ما دوام نداره،جدا بشیم ،بهاره که گریه
میکرد ،ازش میخواست بزاره پیش بچه هاش بمونه،
اما فایده ای نداشت،و جدا شدن،و حق دیدن بچه ها رو به بهاره نداد،
گریه کردم برای غم دل دختر بیچاره ام،
مهدی از سربازی اومده بود،
انگاری عاشق شده بود، بعد از یک عالمه سوال وجواب ،گفت که حدسم درسته،عاشق دختری شده بود به اسم زهرا ،دختر ساکت و آرومی بود،
با اولین بار خاستگاری رفتن قبول کردن،
و مهدی و زهرا با هم ازدواج کردن،
تنها شده بودم ،
تنهاییم وقتی بیشتر شد که بهاره برای بار دوم ازدواج کرد،
اما با شنیدن خبر بارداری ژاله و الهام خوشحال شدم،ژاله زود تر زایمان کرد،اسم دخترش رو گذاشت ترانه، تپل بود و بامزه
الهام چند ماه بعد از ژاله دخترش را به دنیا اورد،احمد و الهام اسم دختر موطلاییشونو گذاشتن نازنین
دختری که شیطون بود و شیرین
چقدر جای خالی ماشاءالله خالی بود،
نبود تا ببینه نوه هاش یکی یکی به دنیا قدم میزارن
نبود تا به دنیا اومدن محمد پسر مهدی رو ببینه،
پسر و دختر بهاره حسام ،آیدا رو رو ببینه
،چند وقتیه که دنیا بازم تار شده،با رفتن مادرم دنیا بازهم برام تنگ شده... من چطور این قدر دووم آوردم ...
...سال تحویل شد آغاز سال ۹۱ هجری شمسی مبارک،
همه عید رو تبریک گفتن،رضا پرسید ،امسال سال چیه؟ همه گفتن نهنگ،رضا با خنده گفت ،امسال سال نهنگه ،پس نهنگ
همه مون رو میخوره ،وقتی اینو گفت همه خندیدیم،اما نمیدونستیم
حرف رضا به حقیقت میپیونده
روز ۹ اردیبهشت بود،به محمود گفتم ،رضا رو صدا کن بیاد صبحونه بخوره،
هرچی محمود صدا کرد،صدایی نیومد ،من صدا کردم، اما باز هم صدایی نیومد،
رفتم بالای سر رضام،
چرا؟ چرا این شکلی شده ،چرا خون از دماغش اومده،چرا صورتش کبوده با جیغ به محمود گفتم زنگ بزن اورژانس،
با گریه منتظر بودم ببینم دکتر چی میگه ،با حرف دکتر دنیا روی سرم آوار شد از هوش رفتم
با صدای جیغ به هوش اومدم،
خدایا من چطور تحمل کنم ،
من که ایوب نیستم
،خدا رضای من خیلی جوون بود ،اخه فقط ۴۰ سالش بود ،
پسری که از امام رضا خواسته بودم ،منو تنها گذاشته بود،
رضای من سکته قلبی و مغزی کرده بودـ
سرخاک جیغ هام بود که قبرستون رو پر میکرد،
تمام صر صورتم رو چنگ میزدم ، و بعد از اون از هوش میرفتم،
بعد از مرگ رضا جگرم سوخت،ـ
سوخت...
دلا خون گریه کن،جانان چنان بی جان شده،
کار هر روزم شده اشک ،ناله ،
نگاه کردن به عکس رضایی که ناکام از دنیا رفت ،بدون زن و بچه،
شعری که ورد لبهام شده این روز ها، با دیدن عکس رضا میخونم و اشک میریزم...
گل سرخم چرا رنگت شده زرد،
مگر باد خزون ،بر تو اثر کرد،
برو باد خزون که برنگردی
گل سرخ مرا چون زرد کردی....
۴ ماه از نبود رضا گذشت،
۲۹سال از نبود،ماشاءالله گذشت
۱۸سال از نبود رامین برادرم گذشت
۱۷ سال از نبود پدرم گذشت
۶ سال از نبودن مادرم گذشت ،
و من تنهای تنهام
احمد و زن بچه اش با مهدی امروز اومدن پیشمون،
بعد از ظهر وقتی رفتن،دوساعت بعد تلفن خونه زنگ خورد محمود جواب داد،محمود با داد گفت کدوم بیمارستان؟؟؟
، باگفتن اسم بیمارستان، و حال روز محمود ،جون از بدنم رفت،وقتی فهمیدم مهدی تصادف کرده ، تمام دنیا دور سرم میچرخید،
رسیدیم به بیمارستان،حرفای دکتر ها جونمو لحظه به لحظه میگرفت،میگفتن ،رفته تو کما،،زنده موندن یا نموندنش دست
خداست، بهش میگن زندگیه نباتی...
خدای من ،من دیگه جونی واسم نمونده ، من تازه جوون از دست دادم طاقت ندارم ،۱۶ روز گذشته ،روزایی که من تمام
اونایی پیش خدا عزیزن رو واسطه کردم ،که بهم خدا رحم کنه،التماس میکردم به خدا ،خدایا نزار داغ یه جوون دیگه رو
ببینم،نزار،با حرف دکترا نمیدونستم چطوری زجه بزنم،
میگفتن امیدی به برگشتن نیست ،میخواستن دستگاه ها رو از مهدی
باز کنن،
به خدا التماس کردم،خدایا بخاطر پسرش بهش رحم کن ،بخاطر زنش بهش رحم کن، خدایا کمکم کن،
صبح شده بود،تلفن خونه زنگ خورد،دنیا جواب داد،استرس تمام وجودم گرفته بود،دنیا با صدای بلند گریه کرد، و من
مردم،...
#ادامه_دارد....
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻