#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃
فرناز
حالا داستان زندگی سودابه و مصطفی...
سودابه و مصطفی هم زندگی راحتی داشتند اما روابطشون فقط درحد یه زنوشوهرمعمولی بود و هیچوقت محبت بهم نمیکردن و تاهم یه دعوا میشد سودابه مصطفی رو از خونه مینداخت بیرون و خیلی زن به اصطلاح حریفی بود و گاهی دعوایی بادرهمسایه میکرد و جییییییغایی میزد که بیاوببین.......
خیلیم قوی بودو موقع بازسازی خونشون که اولین بچشوبارداربود وایمیساد زیر پنجره واسه کارگرا که دم پنجره طبقه دوم بودن اجر پرت میکرد بالا و حتی قبل از اینکه حتی پسرش بدنیابیاد میگفت بیچاره میکنم زنتو منکه از عروس خوشم نمیاد چارتاانگشتاتم بکنی توعسل بزاری دهنشون گاز میگیرن و .....
کلا ادم بدجنسی بود اولین بچه دنیااومد اسمشو گذاشتن محمد...... محمد خیلی براشون عزیزبود خب هم پسر بود و هم بچه اول و خیلی مورد توجه بود و ۱۵ سالگی براش اسب خریدن و خیلی امکانات خوبی نسبت به بچه های اون زمان داشت،و بعد ازاونهم صاحب ۸فرزنددیگه شد کلا۹تابچه داشتن ۵تا پسر۴تادختر.
محمد تو۱۷سالگی با زهراازدواج کردو سودابه بارداربود که زهراهم عروس فوق العاده سیاسنمداری بود و براساس افکاراون زمان دائمابرای مادرشوهرش اب دوغ خیارو.... ابغوره و .... میدادبخوره که بچش دخترباشه،بچه بدنیااومد اسمشو گذاشتن مهدی و چندماه بعدش دختر زهرا رعناهم بدنیااومددرحالیکه پدرش محمد رفته بودسربازیو هیچ خبری ازش نداشتن و نه نامه ای نه چیزی و دنبالش میگشتن هنوز دخترشو هم ندیده بود
یک روز سرد زمستانی از اراک اومدن دم خونشون گفتن یه جسد پیداشده بیاید ببینید باهزاااارتا ترس و لرز و اهو ناله رفتن و متاسفانه دیدن جسدمتعلق به محمد هست که شیمیایی شده بوده و توراه برگشت به روستا که میخاسته بچشوببینه حالش بدمیشه و میفته زمین و توبرفها از حال میره و یخ میزنه،
مرگ تلخ و ناباورانه محمد سودابه و مصطفی رو دااااغون میکنه و رعنا که حالا دیگه کم کم چهاردستوپاراه میرفت تنهایادگار محمدبود که بهیچ عنوان حاضرنبودن بره زیرسقف ناپدری ولی بهر حال زهراهم جوون بود و باید ازدواج میکرد بنابراین مادربزرگم به ابوالفضل و غلامعلی دوتااز پسراش میگه باید یکیتون بازهراازدواج کنه...
ابوالفضل که دل به فرشته دختر لیلا داده بود و باهم قرارازدواج داشتن گفت مادر دور منو خط بکش زهرا هم ۱۰ سال از من بزرگتره و هم من هنوز یه قرون ندارم نمیتونم سرپرست کسی بشم و ناچار غلامعلی بازهرا ازدواج میکنن و صاحب ۳ فرزند میشن به نامهای . محمد-شهاب-ریحانه
و رعنا هم بسیار ازغلامعلی که همیشه بابا صداش میکرد و چیزیو نمیدونست محبت میدید و دوسش داشت.مصطفی اسم یکی از دختراشوهم علی رغم مخالفتهای شدید سودابه گذاشت لیلا. و هروقتم با سودابه باهم سر موضوعی دعواشون میشد میگفت الهی خیر نبینی نائب ( نائب پدرلیلا بود) و سودابه بسیار شکسته میشد ازینکه هنوز همسرش داغ داره.
و خیلی از لیلا و خانوادش متنفر بود و بشدت دوری میکرد بااینکه باهم دختر عموبودن نه رفتوامدی نه هیچچچچچچی ی ی ی ی.
بیخبر از همه جا که ابوالفضل و فرشته عاشق معشوق شدن و ......... کم کم چون توروستا زندگی میکردن گندش درمیاد و از خواهراش میشنوه که اره دختر لیلا داره پسرتو به چنگ میاره و .....
سودابه هم حرصو جوشش شروع میشه که کی سایه اون چشم سفیداززندگی من کم میشه و .....
و شروع میکنه توگوش ابوالفضل وز وز کردن که من نمیزارم بگیریش و شیرمو حلالت نمیکنم و .... اما این حرفها هیچ فایده ای نداشت و از طرفی هم ابوالفضل و سعید برادر فرشته باهم دوست صمیمی بودن چون ابوالفضل چند کلاس بالاتر بود و همیشه به سعید تودرساش کمک کرده بود از بچگی باهم دوست شده بودن تو مدرسه و حالا رفاقت عمیقی داشتن.و از سعید فرشته رو خاستگاری کرده بودواونم گفته بود فرشته پدر داره وای خب به منم گفتی حوبه حداقل حواسم هست بزور ندنش به کسی دیگه.
ابولفضل گفته بود مگه احتمال همچین چیزی هم هست سعید هم جواب داد اره اتفاقا داره براش خاستگارمیاد و نائب که پدربزرگشه و محمود که پدرشه هم اصرااااار دارن باهاش ازدواج کنه طرف مسیحی هستن اما پسره تازه مسلمون شده از تهران دارن میان و فوق العاده پولدارن .و فرشته هم مدام میره توپایین خونه( اتاقی بود که توش تنور بودو نون میپختن و مقل انباری) میشینه تنها گریه میکنه
ابولفضل میگه پس چرا بامن درمیون نزاشته سعیدهم گفته بودشاید نمبخاد ناراحت بشی یانگران شی ولی من نمیزارم ببرنش نترس.........
خلاصه باهماهنگی سعیدو صفیه خواهر فرشته که ازدواج کرده بودوخونش توخوده اراک بود یه دیداری ترتیب میدن برای فرشته و ابوالفضل که تواون روز باهم صحبت کنن شب قبلش ابوالفضل خیلی باخودش کلنجارمیره و فکرمیکنه که چکارکنه و چی بگه اولین باری هم بود که تواون دوسال دوستی باهم بیرون میرفتن و قراربود فرشته به بهونه دکتر رفتن با صفیه باماشین سعید برن شهر
#ادامه_دارد...