شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_ششم بهار گفت فکر کردی بعد چند سال با یه بچه تو فکر اینم که توی هجده نوزده ‌سالگی برادرشوهرمو م
پوزخندی زدم و گفتم به فکر زندگیمونی که واسه زن برادرت کادو فرستادی ؟ امیر با ناراحتی سرشو پایین انداخت و گفت هرروز و هر شب واسه اون کار دارم خودمو لعنت میکنم تو دیگه یاد من نیار . بخدا دارم از عذاب وجدان خفه میشم ، به روح برادرم من نیتی نداشتم حتی دلمم نمی‌خواست زنشو دوباره به فکر خودم بندازم ولی با خودم فکر کردم شاید اینجوری بهار منو ببخشه ، من خیلی باهاش بد کردم . مدام عذاب وجدان داشتم نکنه با امین خوشبخت نیست . سری تکون دادم و گفتم من تو این زندگی احساس خلأ میکنم ، انگار هیچ چیزی تو این زندگی واسه من نیست ‌.. من ازت جدا میشم توهم راحت با بهار زندگی کن حرفای صبح رو با خواهرت شنیدم . امیر داد زد چه ربطی داره ، اون زن هر چی نباشه زنِ داداشِ خدا بیامرز منه ، بچش بچه تنها داداش من بوده . من فقط گفتم هوای زندگیشون دارم لازم نیست که آواره خونه بابام بشه وقتی خودش راضی نیست . من کم بدبختی کشیدم که حالا توهم اسم طلاق میاری ؟ رابطه من و بهار برای همیشه تموم شد ، همون روزی که زن داداش من شد تموم شد. از چشماش می‌تونستم بخونم داره دروغ میگه ، بهار واقعیت رو می‌گفت ولی امیر نه ، من برق چشای امیر میشناختم . ناامیدی و غم تو چشای بهار دیدم . چند ماهی به همین شکل زندگیم گذشت ، کم کم داشت سالگرد امین می‌رسیدو من و امیر از هم دورتر و دورتر می‌شدیم . کم کم همه متوجه زندگی سرد و رابطه ما شده بودن ، بهار از همه بیشتر متوجه این ماجرا بود و سعی می‌کرد وقتی من و امیر جایی هستیم اون نیاد . یک ماه از سالگرد امین گذشته بود که متوجه شدم حامله شدم. بیبی چک که برداشتم با بهت نگاهش میکردم ، بغض تو گلوم بود و گفتم خدایا تو که زندگی منو میبینی . یه بچه رو قاطی این زندگی نکن. تا وقتی جواب آزمایش بیاد هزار تا نذر و نیاز کردم تا جواب منفی باشه ولی مثبت بود . نمیدونستم چیکار کنم ، ولی میدونستم جای اون بچه تو این زندگی نیست . متوجه فاصلم با امیر بودم و راهی نداشتم . کم کم خانواده هم متوجه شدن حامله ام و می‌خوام بچه رو سقط کنم . یه روز بعد از ظهر همین که امیر از خونه بیرون رفت در خونه رو زدن ، از آیفون دیدم بهار پشت دره . درو باز کردم و سلام کرد اومد داخل . یه جعبه شیرینی دستش بود ، خندید و گفت شیرینی مادر شدنته. با حرفش ناخودآگاه اخمام تو هم رفت . نشست و گفت شایدم شیرینی ازدواج مجدد من . لبخندی زد و گفت من دشمنت نیستم ، کدوم آدمی به عشق جوونیش رسیده ؟ اگرم نرسیده به این معنیه زندگی خودشو نمیخواد ؟ حرف از آدمای بدذات که دنبال اینن آوار بشن سر زندگی کسی زیاد هست چون انگشت شمارن ، من نخواستم اسمم بیوه بشه ولی شد حالا هم که شده خیالت راحت که رو زندگی تو آوار نمیشم . پسر خالم قبل مرگ امین از زنش جدا شد و چند بار خواستگاری کرده ، بهش جواب مثبت دادم . فعلا هم فقط به تو گفتم . ماتم برده بود ، بهار دستمو گرفت و گفت زندگیتو بکن واسه یه عشق که از سر بچگی بوده چرا روزگارتو سیاه کردی ؟ نه من اون دختر عاشق پیشه ام نه امیر . جفتمون حالا زندگی و بچه داریم. بهار که رفت انگار یه باری از روی دوشم برداشته شده بود ، با خودم فکر میکردم اگر بچه رو نگه دارم و بعدا متوجه رابطه بهار و امیر بشم چی ولی بهار خیالمو راحت کرد . امیر که اومد خونه محبتشو بیشتر احساس میکردم ، نشست کنارم و گفتم شنیدی بهار میخواد شوهر کنه ؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••