شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_ششم بازم ستایش شروع کرد گریه و زاری کردن... واقعا قلبم به درد میومد از ناراحتیش اما مجبور بو
#بخش_هفتم
خالم شروع کرد دعوا کردن که معلومه تو به دخترت یاد میدی زبون درازی کنه
مامانمم گفت آره من یاد میدم تو فکر کردی فقط خودت بلدی اینکارا رو؟ دختر من زن پسرته باید قبول کنی که حرف اون تو خونه خودش باید پیش باشه
خالم گفت باید از رو نعش من رد بشید که زندگی پسرمو مدیریت کنید
مامانمم گفت نه ما با تو کاری نداریم طلاق دخترمو میگیریم تو با خیال راحت تو زندگی مصطفی مدیریت کن
بعدم درو بست اومد تو خونه، از اینکه چنین جوابایی به خالم داده بود خوشم اومد
دیگه از مصطفی خبری نشد تا اینکه رفتیم دادگاه، اونجا تو راهرو مصطفی گفت لیلا این دیوونه بازیا رو درنیار برگرد خونه مردم بهمون میخندن
گفتم مردم اون موقع بهمون میخندن که من مثل کلفتا هرچی میگید بگم چشم
بعد ازش فاصله گرفتم حتی بهش نگاهم نکردم که رفتیم پیش قاضی گفتم بخاطر دخالتای مادرش طلاق میخوام
قاضی گفت این دلیل موجه نیست برید باهم صلح کنید
وقتی اومدیم بیرون گفتم مصطفی من امکان نداره صلح کنم تو زن خونت مادرته منم نمیتونم کلفت باشم پس جدا زندگی کنیم
گفت نه من اینجوری قبول ندارم
گفتم حالا یا قبول داری یا نداری من شرایطم اینه
بعدم برگشتم خونه مامانم، همون شب اومد دنبالمون گفت یا برگردیم خونه یا میره از مامانم شکایت میکنه میگه اون منو مجبور کرده از خونه برم
اولش قبول نکردم ولی بعد راضی شدم برگشتم خونه اما نمیدونم باهاش حرف میزدم نه خونه تمیز میکردم نه آشپزی میکردم، هر وقتم میگفت چرا غذا نداریم یا جرا خونه تمیز نیست میگفتم من زن این خونه نیستم که بخوام تمیز کنم به زور برگشتم
یک ماهی اینجوری گذشت، تو اون یک ماه از مادرش خبری نبود تا اینکه یه روز اومد تا درو باز کردم قیافه گرفت رفت جای همیشگیش نشست، منم قیافه گرفتم رفتم چایی دم کردم
وقتی برگشتم گفت ستایش لباس جدید نخریدی؟
ستایش گفت چرا مادرجون بابام خریده
برگشت به من گفت برو لباس ستایشو بیار تنش کن ببینم چطوریه
گفتم من کمرم درد میکنه تو کمدشه
گفت ستایش تو برو بیار
ستایش زود دوید اومد سمتم گفت مامان اجازه میدی برم لباسو بیارم؟
گفتم آره مادر برو
یهو خاله عصبانی شد گفت چرا از مامانت اجازه میگیری؟ من بزرگترم وقتی گفتم برو بیار باید بری
گفتم شما بزرگتری درست اما تو خونه من بچم از حرف من اطاعت میکنه نه شما
گفت کی این حرفو زده؟
گفتم خودم این حرفو زدم یه مدت کوتاه اومدم فکر کردید خبریه؟ تا رنگ لباسای منو شما انتخاب کردید ... اما دیگه بسه، از این به بعد من تو خونه خودم تصمیم میگیرم شما تو خونه خودت
پا شد اومد طرفم دستشو برد بالا کتکم بزنه که....
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_ششم هرچی هم از خوراکی ها میدیدن تعارف نمی کردن و برمی داشتن و خورده هاشو می ریختن روی فرش و مب
#بخش_هفتم
هاشم سر سفره مرتب از دستپختم تعریف می کرد و همه حرفشو تایید می کردن تا پاسی از شب موندن و وقتی خیالش راحت شد که بچه هاش همه جا رو حسابی به هم ریختن و دیگه خسته شدن و انرژی شون تخلیه شد و خوابشون میاد خداحافظی کرد و رفت
وقتی رفتم تو اتاق خواب از صحنه ای که می دیدم شوکه شدم تمام وسایل داخل کمد و کشوها که با مامان و خاله با سلیقه خاصی چیده بودیم بیرون ریخته بود
با اعصابی خورد به سمت کشو ها رفتم وشروع کردم وسایل داخل رو مرتب چیدن زیرلب غر غر
می کردم از زمین وآسمون شاکی بودم
از فریبا وبچه هاش عصبانی بودم
هاشم که منو اینطوری دید به آرامش دعوتم کرد
ازاین همه بی خیالی وخونسردیش کلافه شدم
وقتی کارم تموم شد به تختخواب رفتم و وقتی هاشم اومد سمتم بهش بی محلی کردم
صورت هاشم از شدت عصبانیت قرمز شده بود
بی خیال پشتمو کردم و خوابیدم
صبح هم با ناراحتی وبدون اینکه صبحانه بخوره ازخونه زد بیرون
تا ظهر خونه موندم وسرگرم آشپزی بودم که دیدم زنگ می زنن
وقتی دررو باز کردم امیر عباس بود
بااخم نگاهش کردم و گفتم : تنهایی اومدی مامانت خبر داره اجازه گرفتی
_اره مامانم گفت بیام پیش تو تا تنها نباشی
با اکراه دعوتش کردم بیاد تو
اما تا خواست شیطونی کنه سرش داد زدم و گفتم بشین سرجات اینجا که جای شیطونی نیس دیروز به اندازه کافی همه جا رو ریختی به هم یعنی چی در دیزی باز حیای گربه کجا رفته
امیر عباس عصبانیت منو که دید نشست سرجاش و منم مشغول آشپزی بودم ساعتی بعد دیدم صدای ازش در نمیاد اومدم دیدم تو سالن نیس فکر کردم رفته خونشون
همین که می خواستم برگردم
حس کردم ازتو اتاق خواب صدا
میاد
به سمت اتاق خواب رفتم از صحنه ای که می دیدم شوکه شدم
امیر عباس تمام لوازم آرایش منو بیرون کشیده بود و کرم پودرها وپنکیک ها را به سر وصورتش مالیده بود سر تمام رژ لب هام را خراب کرده بود رژ گونه وسایه هام را هم ازبین برده بود ورنگ ها را باهم قاطی کرده بود لاک ها و هرچی لوازم آرایش تو میز توالت بود بیرون کشیده بود و همه رو نابود کرده بود صورت خودشو رنگی کرده بود سریع دستشو گرفتم و با گریه به سمت دستشویی بردم و شروع کردم صورتشو با با صابون شستم چون آنقدر لوازم آرایش به خودش مالیده بود که هیچ جوره پاک نمیشد بعد از دقایقی کشمکش با امیر عباس صورتشو تمیز کردم وشروع کردم لوازم آرایشمو مرتب کردن
درصورتی که حتی یک دونه از لوازمم ازدستش سالم نمونده بود. همون موقع بود که هاشم وفریبا همزمان سررسیدن وقتی ماجرا رو گفتم زدن زیر خنده...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_ششم مادرشوهرم بعد دو ساعت اومد دید کلی سبزی جلومه و دارم با بدبختی پاک میکنم انقد نشسته بودم ک
#بخش_هفتم
بعد از ناهار تو حیاط مشغول شستن ظرفها بودم که دیدم در حیاط و زدن، با لباس خیس و دستای کفی درو باز کردم دیدم مادر آقاس، ظرفهارو که دید چشماش زد بیرون گفت چه خبره
گفتم دوستای راضیه خانوم اومدن
چادرشو زد زیر بغلش گفت راضیه خانوم غلط کرده
رفت داخل و بلند بلند شروع کرد به راضیه حرف زدن دوستای راضیه بلند شدن رفتن و راضیه هم گریش بند نمیومد
مادر آقا به من گفت پاشو پاشو بریم تا عباس بخواد بیاد این یه بلایی سر بچه ی تو میاره
منم تند تند جمع کردم از ترسم فقط یه نیم نگاه به راضیه انداختم دیدم داره با ناراحتی و زیر چشمی نگاهم میکنه
رفتم خونه مادر آقا و فرداش آقا اومد خونه با عصبانیت گفت سه روز رفتم نتونستین کنار هم سر کنین
مادرشم نشست همه چیو گفت آقام به من توپید گفت مگه من نگفتم مراقب باش
گفتم آقا وقتی راضیه خانوم میگن من چیکار کنم نمیتونم انجام ندم که سبزی هارو هم اگه پاک نمیکردم خراب میشدن
اینا رو که گفتم بلند شد گفت کار دارم یکی دو ساعت دیگه میام
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_ششم همین موقع ها بود که بابام تصمیم گرفت مارو از تهران ببره شمال میگفت اونجا جنگ نیست آرامش هس
#بخش_هفتم
یه سال دیگه هم گذشت، میدونستم سربازیش تموم شده اما بازم خبری ازش نشد
جنگ هم تموم نشده بود که برگردیم تهران
دیگه درس و مدرسه رو ول کردم و خونه نشین شدم، نه با کسی حرف میزدم، نه جایی میرفتم، حتی چند بار میخواستم فرار کنم برم تهران تا خبری از رضا بگیرم ولی پشیمون شده بودم
سال ۶۱ بود که دیگه وضعیت روحیم افتضاح شد همش گریه میکردم خودمو میزدم، از بابام میخواستم منو ببره تهران اما اون میگفت جنگه نمیشه رفت باید جنگ تموم بشه بعد.
خلاصه تو همین هیرو ویری یبار خواهرم اومد خونه یه پاکت دستش بود گرفت جلوی مامانمو گفت مامان این نامه از تهران برای ما اومده فکر کنم از طرف مادر رضاست.
من دوییدم و نامه رو گرفتم بازش کردم و خوندم
نوشته بود رضا تو جنگ شهید شده و گفته بود من دیگه نباید منتظرش باشم آخرشم نوشته بود خونشونو عوض کردن
آخ که نمیدونید چه حالی شدم نشستم روی زمین شروع کردم به خودزنی...انقدر محکم تو سر خودم میزدم که حس میکردم جمجمه سرم داره میشکنه و مامانم و خالم فقط سعی میکردن آرومم کنن
خدا اون روز رو به سر گرگ بیابون نیاره، یه شبه ده سال پیر شدم
بابام که اومد دید حالمو گفت چی شده دختر؟ چرا اینجوری تو سر و صورت خودت میزنی؟ مگه بابات مرده؟
مامانم گفت نه نامه اومده رضا شهید شده..
اصلا طاقت این حرفو نداشتم داد زدم نگو شهید شده... نشده... زندست... این نامه دروغه، من باید برم تهران خبر بگیرم
سودابه با عصبانیت گفت اگه نامه دروغه پس چرا نیومده ازت خبر بگیره؟ اون که آدرسو داره پس چرا سراغت نیومده؟
حرفاش مثل یه تیغ رو قلبم کشیده میشد، دلم میخواست کر بودمو چیزی نمیشنیدم
خلاصه یک هفته تمام مثل دیوونه ها بودم، هرچقدرم اصرار میکردم بزارن برم تهران خبر بگیرم نمیزاشتن
بعد از یک هفته بابام و مامانم تصمیم گرفتن برای اینکه حالم بهتر بشه زودتر شوهرم بدن...
مامانم با یکی از همسایه های شمال قرار خواستگاری گذاشت، وقتی فهمیدم میخوان شوهرم بدن دیگه دلو زدم به دریا و قرص برنج برداشتم تا خودکشی کنم
میخواستم بخورمشون که.....
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_ششم بابا اومد تو خونه و منم از اتاقم بیرون زدم و هر چی اشاره کرد برو داخل اصلا بهش محل نذاشتم
#بخش_هفتم
بابا نشست رو زمین و گفت واقعا میخوای زن این مرتیکه بشی؟ مادرشو ببین .. چشم دوخته به مال و اموال من ، خجالت نمیکشی ؟ تموم کن این بچه بازی رو برو و بخواب .
گفتم اگر نزاری برم امشب خودم همراهش فرار میکنم و ابروتو میبرم، بابا همون جوری رو زمین نشسته بود
سکوت کرد و گفت تا آخر عمر میندازمت تو همون اتاق بپوسی
و من رفتم سمت آشپزخونه و گفتم خودمو میکشم به قرآن فردا همراهش نرم خودمو میکشم...
بابا گفت باشه برو ولی راه برگشتی نیست چون میخوام برات مراسم ختم بگیرم ، فردا تو محضر جلوی چشمت همه دار و ندارمو میزنم به نام بچه تو شکم افسانه .. خودتی و لباسای تو تنت ، حتی اون ماشینم پس میگیرم .
سرمو بالا گرفتم و با غرور گفتم بهترشو برام میخره .
روز بعد وقتی زنگ خونه رو زدن بابا با التماس گفت بیا و از شر این ماجرا بگذر هدی ، به خدا که بهترینا برات سر و دست میشکنن..
ولی من دیوونه تر از این حرفا بودم و همراه بابا بدون حتی یه شاخه گل و یه شال سفید رفتیم محضر
عاقد وقتی پرسید مهریه چیه مادر احمد گفت پسر من هیچی نداره مهریه بده ، بنویس یه جلد قرآن .
بابا گفت مهریه نمیخواد حاجی ولی تنظیم کن حق طلاق با دخترمه.
بابا اینو که گفت احمد اومد جلو و گفت یعنی چی ؟ نمیخوام اصلا.
بابا گفت خدا رو شکر پس بهم خورد
احمد با این حرف بابا کوتاه اومد و تو کمتر از چند دقیقه شدم زن احمد ...
بابا اومد جلو و گفت دعا میکنم که پشیمون نشی چون راه برگشتی نداری ..
تو صداش بغض بدی بود، حتى بغلمم نکرد .. رفت جلوی احمد و گفت یه پولی ریختم به حساب دخترم به جای جهیزیش که رو دوش من بوده و باید بهش میدادم.
مادر احمد اومد جلو و گفت دست شما درد نکنه، به خدا این پسر ما دست بوس شماست اینجوری نگاش نکن خیلی پسر خوبیه...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
#ویزیت و #مشاور طب اسلامی 👇🏻🌱
https://eitaa.com/joinchat/2947940371Ce7f0ec817a
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_ششم بهار گفت فکر کردی بعد چند سال با یه بچه تو فکر اینم که توی هجده نوزده سالگی برادرشوهرمو م
#بخش_هفتم
پوزخندی زدم و گفتم به فکر زندگیمونی که واسه زن برادرت کادو فرستادی ؟
امیر با ناراحتی سرشو پایین انداخت و گفت هرروز و هر شب واسه اون کار دارم خودمو لعنت میکنم تو دیگه یاد من نیار .
بخدا دارم از عذاب وجدان خفه میشم ، به روح برادرم من نیتی نداشتم حتی دلمم نمیخواست زنشو دوباره به فکر خودم بندازم ولی با خودم فکر کردم شاید اینجوری بهار منو ببخشه ، من خیلی باهاش بد کردم . مدام عذاب وجدان داشتم نکنه با امین خوشبخت نیست .
سری تکون دادم و گفتم من تو این زندگی احساس خلأ میکنم ، انگار هیچ چیزی تو این زندگی واسه من نیست ..
من ازت جدا میشم توهم راحت با بهار زندگی کن حرفای صبح رو با خواهرت شنیدم .
امیر داد زد چه ربطی داره ، اون زن هر چی نباشه زنِ داداشِ خدا بیامرز منه ، بچش بچه تنها داداش من بوده .
من فقط گفتم هوای زندگیشون دارم لازم نیست که آواره خونه بابام بشه وقتی خودش راضی نیست . من کم بدبختی کشیدم که حالا توهم اسم طلاق میاری ؟
رابطه من و بهار برای همیشه تموم شد ، همون روزی که زن داداش من شد تموم شد.
از چشماش میتونستم بخونم داره دروغ میگه ، بهار واقعیت رو میگفت ولی امیر نه ، من برق چشای امیر میشناختم .
ناامیدی و غم تو چشای بهار دیدم .
چند ماهی به همین شکل زندگیم گذشت ، کم کم داشت سالگرد امین میرسیدو من و امیر از هم دورتر و دورتر میشدیم .
کم کم همه متوجه زندگی سرد و رابطه ما شده بودن ، بهار از همه بیشتر متوجه این ماجرا بود و سعی میکرد وقتی من و امیر جایی هستیم اون نیاد .
یک ماه از سالگرد امین گذشته بود که متوجه شدم حامله شدم.
بیبی چک که برداشتم با بهت نگاهش میکردم ، بغض تو گلوم بود و گفتم خدایا تو که زندگی منو میبینی . یه بچه رو قاطی این زندگی نکن.
تا وقتی جواب آزمایش بیاد هزار تا نذر و نیاز کردم تا جواب منفی باشه ولی مثبت بود .
نمیدونستم چیکار کنم ، ولی میدونستم جای اون بچه تو این زندگی نیست . متوجه فاصلم با امیر بودم و راهی نداشتم .
کم کم خانواده هم متوجه شدن حامله ام و میخوام بچه رو سقط کنم .
یه روز بعد از ظهر همین که امیر از خونه بیرون رفت در خونه رو زدن ، از آیفون دیدم بهار پشت دره .
درو باز کردم و سلام کرد اومد داخل . یه جعبه شیرینی دستش بود ، خندید و گفت شیرینی مادر شدنته.
با حرفش ناخودآگاه اخمام تو هم رفت .
نشست و گفت شایدم شیرینی ازدواج مجدد من . لبخندی زد و گفت من دشمنت نیستم ، کدوم آدمی به عشق جوونیش رسیده ؟ اگرم نرسیده به این معنیه زندگی خودشو نمیخواد ؟
حرف از آدمای بدذات که دنبال اینن آوار بشن سر زندگی کسی زیاد هست چون انگشت شمارن ، من نخواستم اسمم بیوه بشه ولی شد حالا هم که شده خیالت راحت که رو زندگی تو آوار نمیشم .
پسر خالم قبل مرگ امین از زنش جدا شد و چند بار خواستگاری کرده ، بهش جواب مثبت دادم . فعلا هم فقط به تو گفتم .
ماتم برده بود ، بهار دستمو گرفت و گفت زندگیتو بکن واسه یه عشق که از سر بچگی بوده چرا روزگارتو سیاه کردی ؟
نه من اون دختر عاشق پیشه ام نه امیر . جفتمون حالا زندگی و بچه داریم.
بهار که رفت انگار یه باری از روی دوشم برداشته شده بود ، با خودم فکر میکردم اگر بچه رو نگه دارم و بعدا متوجه رابطه بهار و امیر بشم چی ولی بهار خیالمو راحت کرد .
امیر که اومد خونه محبتشو بیشتر احساس میکردم ، نشست کنارم و گفتم شنیدی بهار میخواد شوهر کنه ؟
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_ششم مراد وانت همسایه مونو قرض کرد و وسایلی که چیز چشمگیر خاصی توشون نبود و همش یه وانت می شد،
#بخش_هفتم
بالاخره مراد راضی شد و من شدم پرستار ماهان یک ساله...ماهان پویا!
اونقدر وسایلم مختصر بود که بعد نوشتن قرارداد یک ربع فقط طول کشید تا همه رو چپوندم توی چمدون ساده و زوار در رفته ام...
توی مسیر خونه آقای پویا بهم گفت به جز وسایلی که به بچه مربوط میشه به هیچی نباید دست بزنم...هر چیزیم لازم داشتم باید به بتول خانوم بگم بهم بده..
بتول خانوم خدمتکار و آشپزش بود که حوصله بچه رو اصلا نداشت..و از همون لحظه اول میخواست منو با نگاهش خفه کنه...تا لباسمو عوض کردم ماهان رو دادن بغلم..انقدر حلق بچه آب قند ریخته بودن که گریه نکنه، در عرض سه ساعت سه بار پوشک عوض کردم...
هفته اول ماهان خیلی بی قراری می کرد ولی کم کم به من عادت کرد و به ندرت دیگه صدای گریه اش رو میشنیدن...همون چیزی که واسش منو استخدام کرده بودن...
اون یه مدت بچه وزنش کم شده بود ولی بعد گذشت دو سه هفته حسابی لپاش گل انداخت و سرحال شد...نمیدونستم چه اتفاقی برای مادرش افتاده. کلا اونجا پرسیدن سوال ممنوع بود اما گاهی مادربزرگ ماهان از سر دلتنگی سفره دلش رو برام باز می کرد...از بچگی های پسرش میگفت که یه تنه بزرگش کرده و به اینجا رسوندتش.. الان آقای پویا یه مهندس کاملا موفق بود که توی سن ۴۰ سالگی همه چیز داشت...از خونه که مثل قصره بگیر تا پرستاره بچه که من باشم.. معمولا هم یا خونه نمیومد یا خیلی دیر وقت و روی کاناپه میخوابید...
منم به اونجا دیگه عادت کرده بودم و حواسم بود دست از پا خطا نکنم چون درآمدش توی رویامم نبود...از طرفیم به ماهان به شدت وابسته شده بودم و اونم بدون من زود شروع می کرد به بی قراری...حس می کردم پسر خودمه انقدر که شبیه یه مادر بهم نگاه میکرد با چشم های براق سیاهش...
بعد از گذشت شش ماه، هر دقیقه دنبال ماهان توی خونه راه می افتادم چون بعد چند قدم راه رفتن میفتاد و نباید یه لحظه ام چشم ازش برمیداشتم...
مادر آقای پویا شروع کرد به گشتن برای پیدا کردن یه دختر مناسب واسه پسرش..آقای پویا زن نمیخواست ولی واسه نشکستن دل مادرش رو هر کدوم یه عیبی می ذاشت و جواب نه می داد...
کم کم ماهان داشت زبون باز می کرد و چند بار بی هوا به من گفت مامان ولی من سریع سرگرمش می کردم که دوباره تکرارش نکنه..من بهش یاد نداده بودم ولی از واکنش افراد خونه میترسیدم...
تا اینکه بالاخره یه بار بغل آقای پویا بود و به ماهان گفت بگو بابا قنده عسلم..ولی از شانس بد من ماهان گفت ماما..
آقای پویا نگاه تندی به من کرد و گفت شما یادش دادی؟؟ منم با ترس و نگرانی گفتم نه آقا ..نه به خدا... ولی معلوم بود راضی نشده به حرفم...
بعد گفتن ماما همه انگار یاد مامان ماهان افتادن و هر کی رفت یه گوشه خودشو سرگرم کرد.. مادربزرگ ماهان بهم گفت ناراحت نشو..عاشق نسترن بود..نسترنم با وجودی که براش خطرناک بود مادر شد و بعد تولد بچه خیلی نموند..همین حامد رو خورد کرد...
اولین بار بود اسم پسرشو جلو من گفت ..همیشه همه جلو من میگفتن آقای پویا...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_ششم دیگه نمیتونستم بیشتر از این حرفاشو تحمل کنم بلند شدم و برای اولین بار تو زندگی سرش داد زدم
#بخش_هفتم
تا چند روز تو شوک بودم، همش منتظر این بودم یکی بهم بگه اینا خوابه...
درسته کلی سختی کشیده بودم تو این زندگی اما حق من نبود آخرش اینطوری تموم بشه.
مادر و پدرم میومدن دلداریم میدادن، میگفتن طلاقتو میگیریم. فامیلای نزدیک هم که متوجه شده بودن مشاوره میدادن که وکیل بگیر و فلان کارو کن. اما من فقط محمدرضا رو میشناختم، میدونستم هر اقدامی خلاف چیزی که میخواد، انجام بدم باهام لجبازی میکنه و بدتر از اینا رو سرم میاره و آخر سرم طلاقم نمیده، پس باید با سیاست رفتار میکردم که بدون اینکه اذیتم کنه طلاقم بده.
دو روزی فکر کردم و بالاخره راه حل رو پیدا کردم و توی دلم به خدا گفتم کمکم کن تا بتونم از پسش بربیام.
بعد از یه هفته پر از رنج به پدر و مادرم گفتم که میخوام برگردم خونه. شوکه شدن، گفتن یعنی چی؟ میخوای موافقت کنی با ازدواج مجددش؟ این حرفا چه معنی ای میده سارا؟
گفتم نگران نباشین از پسش برمیام، ان شالله خدام کمکم کنه و براشون توضیح دادم.
بابا منو رسوند خونه، به محمدرضا زنگ زدم و گفتم که برگشتم و شب باهاش صحبت میکنم.
تا اومدنش کلی مونده بود، اول یکم خونه رو مرتب کردم، بعدش بهترین غذایی که بلد بودم پختم و به خودم رسیدم.
شب که شد محمدرضا اومد خونه، تا وارد خونه شد گفت به به چه بوی خوبی یه هفته بود که جات اینجا خیلی خالی بود.
تو دلم نسبت بهش متنفر بودم اما سعی کردم لبخند بزنم و بگم سلام، خسته نباشی.
تو سکوت داشتیم شام میخوردیم که بالاخره گفتم، من فکرامو کردم.
_خب.
_راستش فکر میکنم حق داری که بچه داشته باشی.. و میدونم دوست داری فقط بچه خودت باشه، من مخالفتی با ازدواجت ندارم.
_یعنی، قبول میکنی؟
_آره، آخه من دوستت دارم..
ممکن بود روشم جواب نده اما من تموم سعیم رو میکردم. نمیخواستم دیگه وقتم رو با بحث کردن با سارا و یا محمدرضا هدر بدم، باید خودم رو از این زندگی نجات میدادم، مخصوصا که دیگه مطمئن شده بودم که سارا با قصد و نیت وارد دوستی با من و البته شوهرم شده.
تقریبا چند روز بعد از اینکه گفتم موافقم، خانوم احمدی بهم زنگ زد و گفت نمیدونستم که باید بهت بگم یا نه، اینکه سارا گفته بود تو لیاقت این زندگیو نداری و این زندگی و خونه و ثروت باید مال من باشه.. حرفی نداشتم بهش بگم.. فقط خداحافظی کردم.
تموم اون هفته و هفته های بعد سعی کردم تو خونه کلی مهربون باشم و غذا همیشه آماده باشه و به خودم برسم، باید دلش رو نرم میکردم. محمدرضا حالا باورش شده بود که من هنوز دوستش دارم و بخاطر حفظ زندگیم هم که شده، ترکش نمیکنم. حالا که نرمتر شده بود باید مرحله بعدی رو اجرا میکردم...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_ششم حالم زیاد خوب نبود. مدام سرگیجه داشتم. به اشکان نگفتم.. نمیخواستم نگران بشه. به مامانم گف
#بخش_هفتم
در رو باز کردم و وارد خونه شدم. اشکان با نگاهش ازم سوال میکرد. میخواست بفهمه جواب ازمایشش چی بوده. خودم و به خوشحالی زدم و گفتم:
-عشقم.. دکتر گفت چیزی تویجواب ازمایشت نبوده.. ولی باید تحت نظر باشی. دیدی بهت گفتم خوب میشی. خوب شدی. داروهات جواب دادن.
-جدی میگی؟ من تا اخرین نفسم واسه بودن کنارتون میجنگم. میخوام بچم و ببینم.. کنارش باشم.. بغلش کنم.. بوش کنم.
حرفاش مثل یه تیری بود که مدام به قلبم فرو میکردن.. چه طور میتونستم تحمل کنم.. جلو چشمام ذره ذره آب میشد و من هیچ کاری از دستم بر نمیومد.. جز اینکه بشینم و نگاهش کنم و مدام بهش امید بدم.
روزها کنارش مینشستم و خیاطی میکردم. اشکان بیشتر اوقات خواب بود. وقتایی هم که بیدار بود بی حال یه گوشه میافتاد.
خودش متوجه شده بود که هنوز درگیر بیماری هست. مرتب خون بالا میاورد و علائمش بیشتر میشد. نمیشد ازش مخفی کرد.. اما اونم جلوی من وانمود میکرد حالش خوبه تا ناراحتم نکنه. منم هر شب بدون اینکه اشکان بفهمه تا صبح گریه میکردم و دعاش میکردم.
وقت سونوگرافی بچه شده بود. معلوم میشد جنسیتش چی هست. با مامانم رفتیم دکتر.
دکتر بعد از سونوگرافی گفت که پسرتون کاملا حالش خوبه و سالمه سالم هست.
بچمون پسر بود.. ذوقیبرای بچه نداشتم. حس میکردم یه چیز اضافی توی بدنم هست. تو این موقعیت واقعا به دنیا آوردن بچه کار خیلی سختی بود. مامانم مدام دعوام میکرد و میگفت نباید ناشکری کنم.. اما دست خودم نبود.. هیچ امیدی واسه زندگی نداشتم.
از سونوگرافی برگشتم. در خونه رو باز کردم. اشکان طبق معمول خوابیده بود. پریدم روی تخت و صداش زدم. چندین بار صداش کردم، بیدار نشد. سرم روی سینش گذاشتم. دیدم قلبش نمیزنه.. شروع به داد و بیداد کردم سریع به امبولانس زنگ زدم. بعدش هم بلافاصله به محمد زنگ زدم. آمبولانس و محمد سریع خودشون رو رسوندن. آمبولانس سریع اشکان رو برد بیمارستان و ما هم پشت آمبولانس میرفتیم.
رسیدیم و دکترها سریع معاینهاش کردن. دکتر از در اومد بیرون و گفت: خانوم شوهرتون به خاطر شدت پیدا کردن بیماریشون فوت کردن و کاری از ما بر نیومد. متاسفم.
اشکان رفته بود.. تحمل این همه درد براش سخت بوده. کف بیمارستان نشستم. زانوهام خم شده بود. نمیتونستم روی پاهام بایستم. حتی نمیتونستم گریه کنم. اشکام بند اومده بود. بعد از اشکان چه طوری باید زندگی میکردم.. چه طوری این بچه رو به دنیا میاوردم و بزرگش میکردم.. چه طور تونست من وتنها بذاره و بره...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_ششم _چرا کارایی که خودت میکنی خوبه ولی برای من گناه بزرگی محسوب میشه؟! اینو وقتی که اولین با
#بخش_هفتم
- دیگه از درس و امتحان و دانشگاه راحت شدیم. فردا خونه یکی از بچه ها یه پارتی درست و حسابیه. ینی همچین میخواد بترکونه. من اگه جای تو باشم هر طور شده باشه جور میکنم میام و این مهمونی رو از دست نمیدم!
خدا خدا میکردم اون شب پدرام خونه نیاد تا منم بتونم برم مهمونی که همینطورم شد. همین که مادر با پدرام تماس گرفت و اونم گفت شب خونه نمیاد، فوری آماده شدم و رفتم خونه دوستم. جایی که قرار بود به قول بچه ها «بترکونیم»!
دقیقا یادم نیست چند ساعت از اومدنم به مهمونی گذشته بود، من و دوستام مشغول خوشگذرونی بودیم که یه دفعه ضربه محکمی به صورتم خورد و افتادم زمین. نمیدونم چقدر طول کشید تا به خودم بیام و بفهمم چی شده!
اون شب پدرامم که جز مهمونا بود منو با اون سر و وضع دیده بود. تمام سر وصورتم غرق خون شده بود. پارتی بهم خورد و پسرا مانع از این میشدنکه پدرام دوباره سمتم حمله کنه. دوستام که فهمیده بودند ماجرا از چه قراره فراریم دادن. فوری دویدم سمت خیابون...
**********
- صبا، اگه آب دستته بذار زمین و فوری بیا اینجا!
تلفن بی موقع و صدای پر از هیجان دوستم «نسیم» و اونم کله سحر نگرانم کرد. پرسیدم: چی شده مگه؟ اتفاقی افتاده؟ نسیم تند و یکریز برام گفت که: دیشب فشارخون مادرشوهرم رفته بود بالا. بردیمش بیمارستان و بعد از بهتر شدن حالش رسوندیمش خونه. حدودا ساعت دو و نیم سه بود و داشتیم برمیگشتیم خونه خودمون که یه دختر جوون با سرو وضعی نامناسب پرید جلوی ماشین. شانس اوردیم شوهرم به موقع ترمز کرد وگرنه یه بلایی سرش می اومد. دختره با التماس گفت تو رو خدا سوارم کنین الان داداشم میرسه و منو میکشه. شوهرم گفت برو بابا و خواست حرکت کنه که من نذاشتم....
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_ششم شب نیمه شعبان بود و عروسی تو این تاریخ زیاد بود خدا رو شکر کار و کاسبی مرتضی هم خوب گرفته
#بخش_هفتم
مازاده جیغ میزد و به سمت مغازه میدوید. تا رسید می خواست بره تو دل آتیش که جلوشو گرفتند و نگذاشتند خیلی صحنه وحشتناکی بود.
همه ایستاده بودند و نگاه می کردند انگار كل محل اونجا جمع شده بودند ، تو جمعیت دیگه بابا حاجی رو نمی دید.
فقط فریاد میزد مرتضی تو مغازه است نجاتش بدین بزارید من برم داخل میدونم کجاست ...
مغازه مرتضی آتیش گرفته بود. مرتضی هم داخل مغازه بود .. آتش نشانی تازه رسیده بود داشتند آب میگرفتند مردمو دور میکردند.
مغازه ی رنگ فروشی جنب مغازه مرتضی آتیش گرفته بود و حریق ، رنگ و تینر و بنزین باعث شده بود به مغازه مرتضی و دو تا بوتیک کناری آتیش شعله ور بشه و شروع به سوختن کنه. خیلی طول کشید مواد شیمیایی بود و هر لحظه اتیش بیشتر و بیشتر میشد.
مازاده اینقدر جيغ زده بود از حال رفته بود. اتش نشانها نیروهای جدیدی برای خاموش کردن آتیش میاوردند تا بعد از چند ساعت تلاش تونستند اتش رو کامل خاموش کنند.
بعد از خاموشی کامل هنوز امید داشتند به سالم بودن مرتضی. خیلی ها احتمال میدادند اصلا مرتضی داخل مغازه نبوده ..
چند نفر زیر بغل باباحاجی را گرفته بودند و هنوز امید می دادند که سالمه.
همه چشمشون به آتش نشانها بود تا از مغازه مرتضی خبر شادی بیرون بیاد. وقتی جنازه سوخته مرتضی را بیرون آوردند اصلا قابل شناسایی نبود چه برسه به این که زنده باشه ...
داخل بوتیک لباس فروشی هم فروشنده ی مغازه دومی وقتی دیده مغازه کناری آتش گرفته خیلی زود خودش رسونده بیرون و خیلی سطحی سوختگی داشت .
مغازه گل فروشی مرتضی سیاه شده بود و دیگه خبری از گلهای رنگارنگ با عطر خوش نبود ... جز دوده های سیاه چیزی مشخص نبود مغازه رنگ فروشی هم چیزی ازش نمونده بود .
مازاده با دیدن تن سوخته ی مرتضی از حال رفت و با آمبولانس به بیمارستان منتقلش کردند.
بعد از گرفتن آزمایش DNA از بدن سوخته ی مرتضی و هم ژن بودنش با باباحاجی ، قطعی شد که بدن سوخته مرتضی وسط گلهای مغازه پرپر شده ..
حاج خانم و باباحاجی انگار ده سال پیر شدند. ما زاده بعد از بیمارستان میلی به خونه رفتن نداشت بابا لبویی فقط اشک میریخت ، از بچگی مرتضی را دیده بود و شاهد قد کشیدنش بود حالا که داماد عزیزش هم بود .
مراسم ختم آبرومندانه ای برای مرتضی برگزار شد. تو مراسم خاک سپاری ماشین گل زدند و خنچه دومادی چیدند. تمام مزارو حاج خانم سفارش داد پر از گل کنند چون مرتضی عاشق گل بود و وسط گلها سوخته بود ....
#ادامه_دارد
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_ششم وقتی رسیدم سمیرا خونه بود. دلم نمیخواست توی چشماش نگاه کنم ، فکر میکردم دارم بهش خیانت م
#بخش_هفتم
باید از یه جایی بلاخره این موضوع و جدایی شروع میشد. به فرشید گفتم نگران نباش، من همه جوره کنارتم..تو با همین موضوع جلو برو ایشالا همه چیز به خوبی تموم میشه.
یک هفته هر روز با فرشید بیرون بودیم. از سمیرا خبر نداشتم. بعد از یک هفته با اینکه ترم تابستونی بر نداشته بودیم سمیرا از من خواست که با هم بریم اراک حوصله ی مشهد موندن و نداره. منم که اصلا حوصله ی خونمون و عموم و نداشتم با کمال میل قبول کردم.
آخر هفته وقتی راهی اراک شدیم سمیرا اصلا حال و حوصله نداشت ولی من درونم خیلی شاد بود. عشق فرشید برام چند برابر شده بود
تو راه سمیرا برام تعریف کرد: _نمیدونم چرا حالا که به آخر درس من نزدیک شدیم حالا که همه چیز داره جور میشه فرشید علاقه ای به این ازدواج نداره و به من میگه تو مثل خواهرم میمونی از بچگی با هم مثل خواهر و برادر بزرگ شدیم، میگم جواب بابام و عموم رو چی بدیم ؟ میگه اونا مهم نیست من جوابشون رو میدم شاید راست میگه ! ولی من تا حالا به غیر از فرشید به هیچکس دیگه فکر نکردم....جز فرشید به عنوان شوهر آینده فکر نکردم
+حالا که چیزی نشده بهتره که قبل از عقد به این نتیجه رسیدین.
سمیرا روزهای اول اصلا به فرشید زنگ نزد. وقتی دید از فرشید هم خبری نیست سعی کرد فراموش کنه ولی خیلی افسرده و گوشه گیر شده بود تمام شبها گریه میکرد.
من روز و شب با فرشید صحبت می کردم و از سمیرا می گفتم که خیلی براش مهم نیست و اصلا عین خیالش نیست سعی میکردم خیلی دلسردش کنم
فرشید با این حرفا خیلی بهتر میشد وقتی میگفتم سمیرا اصلا براش دوری از تو مهم نیست خیالش راحت شد.
سمیرا انگار بعد از یه مدتی که دید از فرشید خبری نیست لج کرد و به یکی از همکلاسی هامون که خیلی وقته بهش پیله کرده بود روی خوش نشون داده و با علی اشنا شد.
على بچه بیرجند بود و پدرش مشهدی بود ولی ساکن بیرجند بودند.
منم به این اشنایی تشویقش کردم گفتم با عشق ازدواج کن ، نه با اجبار خانواده ات. علی پسر خوبیه الان چند وقته که منتظرته تا بهش اجازه بدی باهات صحبت کنه...
#ادامه_دارد
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••