#بخش_هفتم
بالاخره مراد راضی شد و من شدم پرستار ماهان یک ساله...ماهان پویا!
اونقدر وسایلم مختصر بود که بعد نوشتن قرارداد یک ربع فقط طول کشید تا همه رو چپوندم توی چمدون ساده و زوار در رفته ام...
توی مسیر خونه آقای پویا بهم گفت به جز وسایلی که به بچه مربوط میشه به هیچی نباید دست بزنم...هر چیزیم لازم داشتم باید به بتول خانوم بگم بهم بده..
بتول خانوم خدمتکار و آشپزش بود که حوصله بچه رو اصلا نداشت..و از همون لحظه اول میخواست منو با نگاهش خفه کنه...تا لباسمو عوض کردم ماهان رو دادن بغلم..انقدر حلق بچه آب قند ریخته بودن که گریه نکنه، در عرض سه ساعت سه بار پوشک عوض کردم...
هفته اول ماهان خیلی بی قراری می کرد ولی کم کم به من عادت کرد و به ندرت دیگه صدای گریه اش رو میشنیدن...همون چیزی که واسش منو استخدام کرده بودن...
اون یه مدت بچه وزنش کم شده بود ولی بعد گذشت دو سه هفته حسابی لپاش گل انداخت و سرحال شد...نمیدونستم چه اتفاقی برای مادرش افتاده. کلا اونجا پرسیدن سوال ممنوع بود اما گاهی مادربزرگ ماهان از سر دلتنگی سفره دلش رو برام باز می کرد...از بچگی های پسرش میگفت که یه تنه بزرگش کرده و به اینجا رسوندتش.. الان آقای پویا یه مهندس کاملا موفق بود که توی سن ۴۰ سالگی همه چیز داشت...از خونه که مثل قصره بگیر تا پرستاره بچه که من باشم.. معمولا هم یا خونه نمیومد یا خیلی دیر وقت و روی کاناپه میخوابید...
منم به اونجا دیگه عادت کرده بودم و حواسم بود دست از پا خطا نکنم چون درآمدش توی رویامم نبود...از طرفیم به ماهان به شدت وابسته شده بودم و اونم بدون من زود شروع می کرد به بی قراری...حس می کردم پسر خودمه انقدر که شبیه یه مادر بهم نگاه میکرد با چشم های براق سیاهش...
بعد از گذشت شش ماه، هر دقیقه دنبال ماهان توی خونه راه می افتادم چون بعد چند قدم راه رفتن میفتاد و نباید یه لحظه ام چشم ازش برمیداشتم...
مادر آقای پویا شروع کرد به گشتن برای پیدا کردن یه دختر مناسب واسه پسرش..آقای پویا زن نمیخواست ولی واسه نشکستن دل مادرش رو هر کدوم یه عیبی می ذاشت و جواب نه می داد...
کم کم ماهان داشت زبون باز می کرد و چند بار بی هوا به من گفت مامان ولی من سریع سرگرمش می کردم که دوباره تکرارش نکنه..من بهش یاد نداده بودم ولی از واکنش افراد خونه میترسیدم...
تا اینکه بالاخره یه بار بغل آقای پویا بود و به ماهان گفت بگو بابا قنده عسلم..ولی از شانس بد من ماهان گفت ماما..
آقای پویا نگاه تندی به من کرد و گفت شما یادش دادی؟؟ منم با ترس و نگرانی گفتم نه آقا ..نه به خدا... ولی معلوم بود راضی نشده به حرفم...
بعد گفتن ماما همه انگار یاد مامان ماهان افتادن و هر کی رفت یه گوشه خودشو سرگرم کرد.. مادربزرگ ماهان بهم گفت ناراحت نشو..عاشق نسترن بود..نسترنم با وجودی که براش خطرناک بود مادر شد و بعد تولد بچه خیلی نموند..همین حامد رو خورد کرد...
اولین بار بود اسم پسرشو جلو من گفت ..همیشه همه جلو من میگفتن آقای پویا...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{
@azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••