شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی ❣ #بخش_اول جواب های اولیه کنکور اومد. به حدی خراب کرده بودم که حتی مجاز به انتخاب رشت
بار دیگر من و اشکان از خانواده جدا شدیم و برای صحبت کردن به اتاق رفتیم. این بار کمی راحت تر بودیم و راجع به مسائل اصلی تر با هم حرف زدیم. در اخر هم شماره من رو گرفت تا خودمون با هم در ارتباط باشیم. بعد از رفتنشون بابا خیلی باهام صحبت کرد. قرار شد اونا شروع به تحقیق کردن راجع به خودش و خانوادش کنن. منم سعی کنم با خودش آشنا شم و شخصیتش رو بشناسم. مدام تلفنی باهم حرف میزدیم. هراز گاهی هم اشکان برای دیدن من به خونمون میومد. بابا اجازه نمیداد تا چیزی بینمون اتفاق نیفتاده باهم بیرون بریم. میترسید کسی ما رو ببینه و حرف دربیاد. اشکان هم از این موضوع خسته شد و تصمیم گرفت به خانوادش بگه تا بله برون بگیریم و بینمون صیغه محرمیت خونده شه. روز به روز با دیدنش بیشتر به دلم مینشست. نمیشد گفت عاشقش شدم اما دوسش داشتم. اما بابا از این مسئله مطمئن نبود. برای همین با صیغه خوندن موافق نبود اما بعد از اینکه باهاش صحبت کردم راضی شد. آخر هفته بزرگ‌ترهای فامیل برای مراسم بله برون و خوندن صیغه عقد، خونه ما جمع شدن. فامیل‌های درجه یک دو طرف (عمو، عمه، خاله،...) واسه بار اول بود که همدیگرو میدیدن. بابای اشکان از همه خواست حالا که جمعند بحث مهریه رو باز کنند و به توافق برسند. بقیه هم موافقت کردن. بابای اشکان رو کرد به من و گفت: دخترم تو خودت نظرت چی هست؟ سوال خیلی سختی بود. اصلا تا به حال راجع بهش فکر نکرده بودم. برگشتم و بابا رو نگاه کردم. بعدش گفتم: راستش من تا الان راجع بهش فکر نکرده بودم. ترجیح میدم پدرم و بزرگ‌ترها راجع بهش تصمیم بگیرند. بعد از حرف من اونا شروع به بحث راجع بهش کردن و در آخر، سر ۲۰۰ سکه به توافق رسیدن. صیغه محرمیت هم بین ما خونده شد. از این بابت خیلی خوشحال بودم. این یعنی از فردا راحت میتونستم با اشکان بیرون برم و بهتر بشناسمش. از فرداش بیرون رفتنامون شروع شد. باورم نمیشد اشکان تا این حد آدم باحالی باشه. وقتی کنارش بودم انقدر بهم خوش میگذشت که نمیفهمیدم زمان چطور میگذره. برای همین بعضی شبا دیر برمیگشتم خونه و پدرم حسابی عصبانی میشد. هرچی بیشتر اشکان رو میدیدم، بیشتر بهش علاقه مند میشدم. فوق‌العاده مهربون بود و همیشه به خواسته‌هام اهمیت میداد. پنج ماه باهم بودیم و حتی یکبار هم باهم دعوامون نشده بود. دیگه نمیتونستیم بیشتر از این تحمل کنیم و تصمیم گرفتیم زودتر عروسی بگیریم و زندگیمون رو شروع کنیم. با خانواده ها مطرح کردیم. خانواده من موافق بودن. اشکان حسابی خودش رو تو دلشون جا کرده بود. خانواده اشکان اولش مخالفت کردن اما با اصرار ما مجبور شدن قبول کنن... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••