شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی ❣ #بخش_اول _ این نوار قلبی و آزمایش های دیگه نشون میدن وضعیت قلب پدربزرگتون به شدت خ
#بخش_دوم
زن جوان من و من کنان گفت: «ده تومنش رو میتونیم جور کنیم. تو رو خدا اگه میشه مابقیش رو یه کاری بکنین. ما تعریف شما رو زیاد شنیدیم. برای همین پدربزرگم رو اوردیم اینجا. ازتون خواهش میکنم آقای دکتر، یه لطفی در حق ما بکنین. اگه میشه دستمزد خودتون رو نگیرین یا...»
نیشخندی زدم و گفتم: «مگه من بنگاه خیریه باز کردم خانم؟ بلند شین لطفا. من کلی کار دارم!»
و بعد پرونده پزشکی پیرمرد مریض رو دست زن جوان دادم و اون بی هیچ حرفی از جاش بلند شد و رفت. بعد از رفتن زن وسایلمو داخل کیف سامسونتم گذاشتم و کتمو پوشیدم و از اتاق بیرون زدم بدون اینکه حتی بتونم تصور کنم چه چیزی تو راهروی کلینیک انتظارم رو میکشه...
از در اتاق مطبم که بیرون اومدم، تو هیاهو و همهمه و شلوغی بیمارایی که به انتظار نوبتشون برای ویزیت شدن توسط پزشکای دیگه نشسته بودن، نگاهم با یه نگاه آشنا گره خورد!
برق نگاه اون چشما برای یه لحظه وجودمو سوزوند و خاکستر کرد.
پیرمرد مهربون لبخند مهربونی به صورتم پاشید و بعد به کمک زن جوانی که چند دقیقه قبل داخل مطبم بود، از جاش بلند شد و سنگینی بدن نحیفش رو روی شونه مرد جوونی که همراهش بود انداخت و بعد هر سه، در حالیکه ناامیدی از قیافه زن و مرد می بارید، به سمت در خروجی راه افتادن. اونها آروم آروم می رفتن و من مثل برق گرفته ها، سرجام خشکم زده بود!
نمیدونم تا به حال براتون پیش اومده تو موقعیتی قرار بگیرین که خاطرات گذشته مثل برق و باد از ذهنتون بگذره؟ اون لحظه برای من این اتفاقی افتاد. نگاه اون پیرمرد منو به یاد گذشتهم انداخت؛ گذشته ای که بوی دِین ازش می اومد!
وقتی اسم «یونس رسولی»، اسمی که چند دقیقه قبل اون رو روی نسخه نوشته بودم، مثل جرقه، تند و تیز از ذهنم گذشت، یک دفعه یکه خوردم و به خودم لرزیدم.
روزگار یه بار دیگه صاحب آن نگاههای اصیل و نجیب رو، همون مردی که همسرم بهش لقب «بزرگوار» رو داده بود، سرراهم گذاشته بود!
من و همسرم هر دو از خونواده های فقیری بودیم؛ هر دوتامون تو تهران پزشکی میخوندیم. همونجا بود که به هم علاقمند شدیم و با هم ازدواج کردیم. بی پولی ناچارمون کرده بود یه خونه کوچیک تو یکی از خیابونای جنوب شهر اجاره کنیم، اون هم با پولی که دوستان و همکلاسی هامون که وضع مالیشون بهتر از ما بود و از اوضاع ما خبر داشتن، به عنوان کادوی عروسیمون داده بودن. زندگیمون علیرغم اینکه هر دو هم کار می کردیم و هم درس می خوندیم به سختی می گذشت با این وجود اما هر دو تامون امیدوار بودیم، چون به قول همسرم یه آینده ی روشن انتظارمون رو می کشید!
شب عید بود و آخرین چهارشنبه سال. تو غروب اون روز سرد و بارونی همسرم پیشنهاد کرد که: «پاشو بریم بیرون یه کمی قدم بزنیم. حال و هوای شب عید رو خیلی دوست دارم!»
دلم نیومد پیشنهاد همسرمو که همیشه بهش می گفتم: «رشته ادبیات با روحیه تو سازگارتره تا پزشکی!» رد کنم، از خونه بیرون زدیم و برای عوض شدن روحیه همسرم که تازه باردار شده بود، شروع کردیم به قدم زدن تو خیابونا. اون روزا داشتن یه ماشین، بزرگترین آرزوی من و همسرم بود. حاضر بودم دست به هر کاری بزنم و در عوض یک چارچرخه داشته باشم. اما اینو خوب میدونستم به این آرزو وقتی می توانم جامه عمل بپوشونم که فارغ التحصیل بشم و بتونم اوضاع مالیمو سرو سامون بدم...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی ❣ #بخش_اول جواب های اولیه کنکور اومد. به حدی خراب کرده بودم که حتی مجاز به انتخاب رشت
#بخش_دوم
بار دیگر من و اشکان از خانواده جدا شدیم و برای صحبت کردن به اتاق رفتیم. این بار کمی راحت تر بودیم و راجع به مسائل اصلی تر با هم حرف زدیم. در اخر هم شماره من رو گرفت تا خودمون با هم در ارتباط باشیم.
بعد از رفتنشون بابا خیلی باهام صحبت کرد. قرار شد اونا شروع به تحقیق کردن راجع به خودش و خانوادش کنن. منم سعی کنم با خودش آشنا شم و شخصیتش رو بشناسم.
مدام تلفنی باهم حرف میزدیم. هراز گاهی هم اشکان برای دیدن من به خونمون میومد. بابا اجازه نمیداد تا چیزی بینمون اتفاق نیفتاده باهم بیرون بریم. میترسید کسی ما رو ببینه و حرف دربیاد.
اشکان هم از این موضوع خسته شد و تصمیم گرفت به خانوادش بگه تا بله برون بگیریم و بینمون صیغه محرمیت خونده شه.
روز به روز با دیدنش بیشتر به دلم مینشست. نمیشد گفت عاشقش شدم اما دوسش داشتم. اما بابا از این مسئله مطمئن نبود. برای همین با صیغه خوندن موافق نبود اما بعد از اینکه باهاش صحبت کردم راضی شد.
آخر هفته بزرگترهای فامیل برای مراسم بله برون و خوندن صیغه عقد، خونه ما جمع شدن. فامیلهای درجه یک دو طرف (عمو، عمه، خاله،...) واسه بار اول بود که همدیگرو میدیدن.
بابای اشکان از همه خواست حالا که جمعند بحث مهریه رو باز کنند و به توافق برسند. بقیه هم موافقت کردن.
بابای اشکان رو کرد به من و گفت: دخترم تو خودت نظرت چی هست؟
سوال خیلی سختی بود. اصلا تا به حال راجع بهش فکر نکرده بودم. برگشتم و بابا رو نگاه کردم. بعدش گفتم: راستش من تا الان راجع بهش فکر نکرده بودم. ترجیح میدم پدرم و بزرگترها راجع بهش تصمیم بگیرند.
بعد از حرف من اونا شروع به بحث راجع بهش کردن و در آخر، سر ۲۰۰ سکه به توافق رسیدن.
صیغه محرمیت هم بین ما خونده شد. از این بابت خیلی خوشحال بودم. این یعنی از فردا راحت میتونستم با اشکان بیرون برم و بهتر بشناسمش.
از فرداش بیرون رفتنامون شروع شد. باورم نمیشد اشکان تا این حد آدم باحالی باشه. وقتی کنارش بودم انقدر بهم خوش میگذشت که نمیفهمیدم زمان چطور میگذره. برای همین بعضی شبا دیر برمیگشتم خونه و پدرم حسابی عصبانی میشد.
هرچی بیشتر اشکان رو میدیدم، بیشتر بهش علاقه مند میشدم. فوقالعاده مهربون بود و همیشه به خواستههام اهمیت میداد.
پنج ماه باهم بودیم و حتی یکبار هم باهم دعوامون نشده بود. دیگه نمیتونستیم بیشتر از این تحمل کنیم و تصمیم گرفتیم زودتر عروسی بگیریم و زندگیمون رو شروع کنیم. با خانواده ها مطرح کردیم. خانواده من موافق بودن. اشکان حسابی خودش رو تو دلشون جا کرده بود. خانواده اشکان اولش مخالفت کردن اما با اصرار ما مجبور شدن قبول کنن...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی ❣ #بخش_اول -کدوم گوری بودی تا حالا؟! این حرفو پدرام گفت، در حالیکه عصبانیت از سرو ر
#بخش_دوم
مامانم چشمای نیمه بازمو که دید، موهامو نوازش کرد و گفت: این همه سربه سرداداشت نذار! هرچی باشه مرده، روی خواهرش تعصب داره. آخه تو هم مقصری دیگه. واسه این که حرصش رو دربیاری، باهاش لج میکنی.
چند بار بهت گفتم داداشت امشب زود میاد خونه، برو به دوستت تبریک بگو و کادوی تولدش رو بده و قبل از اومدن داداشت برگرد اما تو چیکار کردی؟ واسه اینکه حرصش رو دربیاری عمدا تا اون موقع شب خونه دوستت موندی....
سرم شدیدا درد میکرد. حوصله بحث با مامانمو نداشتم چون میدونستم سعی میکنه رفتار پدرام رو توجیه کنه. پلکهامو روی هم گذاشتم و بیصدا گریه کردم.
از وقتی خودمو شناختم، پدر و مخصوصا مادرم بین من و برادرم فرق میذاشتن. پدرام نور چشمشون بود و اونا بهش حتی با اینکه یکسال از من کوچکتر بود، یه طوری احترام میذاشتن و فرمایشات ریز و درشتشو انجام میدادن که انگار نه انگار پدر و مادرشن!
پدرامم به حمایت پدر و مادرم پشتش گرم بود، حسابی دور برداشته بود وهر طور دلش میخواست رفتار میکرد. پدر و مادرم حق کوچکترین اعتراضی به رفتاراش رو نداشتن. تو خونمون بهترین خوراکیا، بهترین لباسا، بهترین جای خواب و... مال پدرام بود.
پدرم که کارگر و مردی مهربون و آروم بود، باید کار میکرد و پول توجیبی پسر مفت خورشو هر ماه سرموقع میداد، چون اگر پدرام لحظه ای از تفریحات و خوشگذرانیاش بخاطر نداشتن پول توجیبی جا میموند، همه ظرفای آشپزخانه رو میشکست و شیشه پنجره ها رو پائین میآورد.
یه بار که پدرام قشقرق به پا کرد، بعد از رفتنش پدرم با ناراحتی به مادرم گفت: ما خودمون باعث شدیم پدرام اینطوری خودخواه و یکدنده بار بیاد..
حق این دختره بیچاره رو ضایع کردیم و به هوای اینکه پدرام پسره، بیشتر بهش رسیدیم.
فکر می کردیم وقتی بزرگ بشه قاتق نون مون میشه اما حالا برعکس شده قاتل جون مون!
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی 💚 #بخش_اول سلام میشه قصه ی زندگی منم بذارید. قصه ی غم چندین ساله ی منو که تا به امروز
#بخش_دوم
عمه شروع کرد به بدگویی از این فامیلمون که اینا مالشون حرومه و تو شهر مواد میفروشن..
بابام تعجب کرد و گفت اینا چیه میگی تو از کجا میدونی؟
قسم خورد گفت یه ادم مطمئن بهم گفته که دخترتو بدبخت نکنی داداش من خيرتو میخوام..
بابامم رفت تو فکر گفت و به مادرم گفت بهشون پیغوم بده یه مدت حرفشو نزنن که بیشتر فکر کنیم.
هرچی مامانم گفت اینا دشمن دارن ما دشمن داریم آخه این پسر هرسال ده روز با ما زندگی کرده خودت بهتر میشناسی، اما بابام حرفش شد یه کلوم . همش ته دلم شور میزد و ناراحت بودم رفتم زیر درخت توت نشستم و های های گریه کردم ولی بازم تو داری کردم و نذاشتم کسی چیزی بگه. داداش بزرگمم که با این وصلت راضی نبود و میخواست رفیق خودش دومادمون بشه اتیش بیار معرکه شد . جونم برات بگه که روزای سختی رو گذروندم و توکل کردم به خدا که قلبمو اروم کنه و سرمو با درسام گرم کردم.
بابای فرهاد اومد خونمون به بابام گفت چیشده ما که قرارمون رو گذاشته بودیم.
بابامم گفت این دختر میگه نمیخوام الان درس و مشق دارم و انداخت گردن من.
دو سه ماهی گذشت که خبر رسید دختر عمه ام شیرینی خورده شده و عمه م با ذوق و با یه تیکه نبات اومد خونمون و داد دست مامانم گفت واسه خان واسه خان داداش چای نباتش کن که دخترمو شیرینی دادم. بابام گفت نباید یه اجازه از داداش بزرگترت میگرفتی.. که عمه ام گفت داداش دشمنی زیادہ نمیخواستم تو ده بپیچه و نامزدی دخترمو خراب کنم گذاشتم شیرینی بخورن بعد بگم. بابامم با ناراحتی گفت حالا این تحفه کیه؟ که عمه م گفت فرهاد پسر حاج اکبر.... بابام یهو جا خورد مامانم بیشتر و من بیشتر از همه.
بابام گفت مگه خودت نگفتی که مواد فروشن؟ گفت رفتم تحقیق کردم گفتن دروغه دیگه فرهادشون عاشق گلناز ما شده و اومده خونه ی شما چند ساله انگار گلناز رو دیده و از اولم گلناز رو میخواسته و باباش زورش کرده بیاد خواستگاری مريم .
هممون تعجب کرده بودیم که مامانم با خونسردی گفت الهی خوشبخت بشن مبارکتون باشه. پشت سرشم بابام گفت به مبارکی و پاشد رفت تو حياط.
گلناز دختر عمه ام نه درس خونده بود نه حتی خوندن نوشتن بلد بود هر روز سر زمینای پدرش بود.
کوه درد اومد رو قلبم و عشقی که بهم گفتن اصلا تورو نمیخواسته و عاشق کس دیگه بوده روزای خیلی سختی بود نه درس میفهمیدم نه مشق نه مدرسه مثل مرده متحرک ولی نمیزاشتم کسی بفهمه...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی ❣ #بخش_اول ارسالی خانم صبا🙏🏻 داستان زندگی ماه سلطان خانم مادربزرگ پدری ایشون🌸 هنوز ص
#بخش_دوم
پدرش نجفعلی همیشه مقابل خان بود، اگه خان جیره و مواجب کسی رو نمیداد یا اذیتش میکرد با نجفعلی روبرو بود، شیرمردی که همه دوستش داشتن.
یکبار خان برای تنبیه مردم میخواست از روستاهای دورتر نیروی کار برای زمینها بیاره و مردم به نجفعلی گفتن،
نجفعلی هم چند نفر رو برداشت و رفت سراغ خان و گفت ببین اینا رو، اینا هر کدومشون کلی کار بلدن، زن و بچه دارن و خدا رو خوش نمیاد، تو مگه از خدا نمیترسی! خان هستی که هستی، مردم این روستا از هرچیزی واجب ترن.... و هرطوری بود نذاشته بود که این اتفاق بیفته.
ماه سلطان هم همسر همین مرد بود، شجاع و نترس و البته زیبا.
از وقتی شوهرش فوت کرده بود سعی میکرد راهش رو ادامه بده.
محمدعلی بسته ها رو بدون اینکه کسی بشناستش تقسیم کرد و به سمت خونه رفت. اذان صبح شده بود.
ماه سلطان یک ساعت خوابید و بعد بیدار شد و نون پخت، کارهاش رو که تموم کرد دست دختراش رو گرفت و راه افتاد به سمت حموم روستا، جلوی در که رسید و خواست وارد شه، راهش ندادن.. گفتن حموم قرق دختر خانه هیشکی حق نداره وارد بشه.
دست بچه هاش رو گرفت و برگشت خونه، ولی همش خودخوری میکرد که چرا کاری نکرد، مگه دخترای خان کین! غیر از اینکه پدرشون خان این منطقه س!
چرا همیشه زور میگن به مردم و تا شب فکرش مشغول این حرفا بود.
اگه دست ماه سلطان بود، خان و خونواده ش رو از اینجا بیرون میکرد، ولی چه میکرد که حتی قانون هم از خان حمایت میکرد، رعیت هیچ حقی نداشت.
اون حتی نتونسته بود ثابت کنه شوهرش به قتل رسیده و پرت شدن تو دره اتفاقی نبوده! شب با این فکرها به خواب رفت.
صبح روز بعد دوباره راهی حمام روستا شد، ولی باز گفتن حموم تو قرق دختر خانه!
ماه سلطان اعتراض کرد که مگه ارث پدرشونه که هر روز، هر روز حموم رو قرق میکنن!
نگهبان بهش هشدار داد که پاتو از گلیمت درازتر نکن و برو!
به حرفش گوش نکرد و نگهبان رو کنار زد و با بچه هاش وارد حموم شدن...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی 🌸 #بخش_اول سلام این داستان زندگی رو می فرستم تا اعضا بخونن و نظر بدن. خواهشا انقدر ب
#بخش_دوم
منم دلم یه پدر میخواست.. کسی که منو دوست داشته باشه.. کسی که دنبالم بیاد مدرسه مثل همه بابا ها دستمو بگیره.. ارزوی همه ی اینها تو دلم موند.. حتی یه تولد نگرفت برام که عکسی خاطره ای از خونوادم داشته باشم.
یه روز رفتم پیش مادربزرگ پدربزرگم و بهشون گفتم چرا پسرتون منو نمیخواد مگه من چه گناهی کردم دختر شدم؟؟!
پدربزرگم گفت پسر ریشه ی خاندان مارو زیاد میکنه خون ما تو رگ هاشه ریشه ی ما رو زیاد میکنه ولی دختر چی مال مردمه.
اون روز دلم خیلی شکست، کم کم با این موضوع کنار اومدم دیگه مثل قبل با ذوق سمت پدرم نمی رفتم حتی بیشتر وقتها خودمو سرگرم کلاس و درس کرده بودم حتی تو جمع خانوادگی نمی موندم کلا فاصله گرفتم از همشون چون پدرم سر سفره می نشستم حتی بهم نگاه نمی کرد ولی برعکس همیشه برای داداشام غذا می کشید باهاشون گرم می گرفت، اگه من حرفی میزدم توجه نمی کرد سر سری رد می شد...
یه روز داداش بزرگم گفت میخواد زن بگیره، پدرم خوشحال شد بهش تبریک گفت همونجا سر سفره گفت همه ی خرج عروسیت با من... و خونه ای که تازه ساخته کلید نخورده هم همون شب به داداشم داد.. هنوز نه به دار بود نه به بار، هیچ عروس و عروسی نبود فقط حرفش رو برادرم زد...
سه روز بعد پدرم، مادربزرگ پدربزرگمو دعوت کرد برای خواستگاری برادرم. به همراه داداش و اون یکی داداشم و مادرم رفتن.. من اون شب لباس پوشیدم که برم گفتن تو ماشین جا نداریم تو خونه بمون...
در حالی که دوتا داداشم و پدرم ماشین داشتن مگه چند نفر آدم بودیم؟!
اون شب عصبی شدم گفتم مگه چقدر جا میگیرم خب بگین دوست ندارین تو جمعتون باشم ....
و قهر کردم اومدم تو اتاقم و درو بستم تو تختم دراز کشیدم گریه کردم، دوست داشتم بمیرم ولی انقدر بهم بی حرمتی نشه..
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#دردو_دل_اعضا 🌼 سلام عزیزم من خلاصه ای از داستان زندگیمو میگم اگه دوست داشتی بذار. من از بچگی یه م
#بخش_دوم
رفتند ... مامان گفت بیا درست رو هم قبول کردند حالا دیگه باید قبول کنی بهانه ای نداری (منظورش به خاطر خواهرام بود) با گریه زیاد گفتم باشه قبول ...
دوره عقد من کنکور داشتم کنکور دادم بعدش بهانه کرد گفت حق نداری درس بخونی من نمیخوام از من بالاتر باشی ...
خیلی چیزا ازش تو عقد دیده بودم یه بار گفت برو از جیب کاپشنم فلان چیزو بیار رفتم دست کردم تو جیبش یه مشمبا اومد دستم که توش یه سنجاق قفلی بود که نوکش یه ماده قهوه ای بود بعدها فهمیدم تریاک بوده ... بهش گفتم ، گفت هیچی نیست مال بچه هاست..بحث و عوض کرد. منم چون خانواده پشتم نبود اصلا صداشو در نیاوردم.
عروسی گرفتیم بعد ازدواج راضیش کردم اجازه بده درس بخونم، قبول کرد گفت به شرطی که هیچ چیز زندگی بهم نخوره ...
قول دادم برم پیام نور ، وقتی نبود بدو بدو شام و ناهار آماده میکردم کارامو میکردم درس می خوندم رتبه ام شد هزار و دویست مجبور شدم با رتبه به اون خوبی پیام نور انتخاب کنم که حضور کلاسش اجباری نباشه. چون رشته ام تجربی بود شیمی انتخاب کردم.
همسرم شغلش خیاط بود دو تا همکار خانوم داشت یه لباس منو برده بود از رو اندازه های اون برام لباس بدوزه ، بعد یه مدت گفتم چی شد پس این لباس من گفت اگه برات بدوزم خانم عظیمی ناراحت میشه اونم میخواد برات نمیدوزم ... گفتم خب چه ربطی به اون داره تو می خوایی برای زنت لباس بدوزی باید اون اوکی بده؟
عصبی شد گفت بیا ببین زبونت چقدر دراز شده تو گفتی بزارم درس بخونی و قول دادی به هیچی گیر ندی...
در کشو رو باز کرد هر چی کتاب و جزوه داشتم ریز ریز کرد و گفت فردا حق نداری برای انتخاب واحد بری اگه رفتی دیگه برنگرد
دو تا هم لگد زد تو کمرم که چون باردار بودم بهش گفتم من هیچ جای زندگیت نيستم درست ولی حداقل به بچه خودت رحم کن به کمر و شکمم نزن
صبح پا شدم رفتم دنبال انتخاب واحد اومدم کلید انداختم در رو باز کنم دیدم کلید در رو عوض کرده خودش هم نیست ....
#ادامه_دارد
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی 🌱 #مازاده سلام این داستان زندگی دختر همسایه ی ماست ،مازاده مازاده دختر یازده ساله
#بخش_دوم
فقط تنها دلخوشی که داشت دیدن مرتضی موقع رفت و برگشت از مدرسه بود. گاهی هم برای خرید خونه میرفت مرتضی رو میدید و دلگرم میشد.
فقط یکی از خواهر های مازاده عقد کرده بود که قرار بود بعد از سال مادر عروسی بگیره و به شهرستان بره برای زندگی. چون شوهرش شهرستان بود دوران عقد رو هم خونه ی مادرشوهرش بود و گاهی می امد پیش مازاده و پدر. بعد از رفتن آخرین خواهر به خونه ی بخت فقط مازاده می موند و پدر.
دورادور چند نفر حرف خواستگاری از مازاده رو زده بودند ولی چون سال مادر نشده بود به صورت رسمی جلو نیومده بودند.
بعد از فوت مادر عمو لبویی دیگه کمر راست نکرد. نتونست مثل قبل کار کنه و برای فروش لبو بره البته همیشه مادر لبو رو میپخت و آماده میکرد تا برای فروش ببره، حالا دیگه کسی نبود براش انجام بده...دست و دلش به کار نمی رفت. اینقدر توی سرمای زمستون سرپا ایستاده بود پشت گاری لبو دیگه پاهاش قدرت ایستادن رو نداشت. حالا که پیر شده بود دیگه نمی تونست رو پاهاش بلند بشه ، البته خوب کهولت سن هم بی تأثیر نبود مرگ همسرش هم فشار روحی زیادی در بر داشت.
بعد از یک سال نگهداری از پدر همراه زری که نامزد کرده بود و گاهی کنارشون بود. و گرفتن مراسم سالگرد مادر دیگه موقع رفتن زری بود.
مادر، در حد توان جهیزیه رو کامل کرده بود و از دنیا رفته بود. بعد از مراسم سالگرد یک جشن ساده ای برگزار گردند و زری برای زندگی به مهاباد رفت.
البته جشن کوچیکی که اینجا گرفتند برای فامیل های زری بود. و قرار بود جشن مفصلی در مهاباد برگزار بشه. در جشن مهاباد همه ی برادر خواهر ها رفتند و فقط مازاده موند پیش بابا که تنها نباشه.
مازاده خیلی تنها شده بود ، نگهداری پدر هم برایش خیلی سخت شده بود. بیشتر اوقات خواهر بزرگتر و برادرها می آمدند و کمک حال پدر بودند ، ولی خوب گاهی اوقات پرستاری به تنهایی گردنه مازاده بود.
مرتضی به مازاده گفته بود که اگر کسی برای خواستگاری اومد رد کن من نمیزارم شوهر کنی .. دارم خانوادم رو راضی می کنم که برای خواستگاری بیان ، یکم حاج خانم و حاج اقا سخت گیری میکنن تو نگران نباش من دارم تلاشمو میکنم تو خواستگار هاتو رد کنی من می تونم با خیال راحت فکرمو جمع کنم برای رضایت گرفتن از خانواده ام ...
#ادامه_دارد
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی 💚 #بخش_اول از بچگی با هم جر و بحث و دعوا داشتیم ، دیگه مثل یه عادت شده بود. اگر یک
#بخش_دوم
به بهانه درس خواندن در اتاقم می بستم و یک کتاب باز میکردم جلوم تا اگر کسی میآمد فکر کنه دارم درس میخونم.
از وقتی اومدن تو این خونه هر روز خدا مهمون دارن. همسایه ها میگن یه زن و شوهر جوونن که عروسی کردن و اومدن اینجا ولی آخه مگه عروس و داماد انقدر مهمون دارن اون هم فقط پسرها و دخترهای خوش تیپ که میان و می زنن و می رقصند معلوم نیست چه خبره. دیگه کار هر روزم شده بود گوش کردن به صداها و حرفهای خونه بغلی.
یه روز که از مدرسه میومدم ، پیام را با دختر همسایه بغلی دیدم میخواستم خودم رو مخفی کنم ولی نشد ، پیام منو دید و هول کرد طوری که سریع خداحافظی کرد آمد پیش من.
گفتم چیکارت داشت ؟
+هیچی بابا راجع به شارژ ساختمان صحبت میکرد.
گفتم که اینطور از کی تا حالا صحبت راجع به شارژ ساختمان رو با تو انجام می دهند و اینقدرم هرهر کرکر خنده راه می اندازن؟
گفت هیچی بابا ول کن دیگه به بابا مامان هم چیزی نگو. باشه بابا یه حرفی با هم زدیم دیگه چرا شلوغش میکنی؟
گفتم خجالت بکش پیام ما اینجا آبرو داریم بابا بفهمه حسابتو میرسه
هیچی نگفت تا اینکه آمدیم خونه. غروب حوصله ام سر رفته بود رفتم تو پارکینگ نشستم رو پله ها که شقایق، همون همسایه بقلی هم آمد نشست پیشم.
شروع کرد به صحبت کردن. همش راجع به این می گفت که پدر و مادرش رفتن خارج و با برادرش زندگی میکنه.
گفتم من فکر کردم شما زن و شوهرید.
+نه بابا کی میگه ،ما خواهر و برادریم.
گفتم ببخشید این موضوع های خانوادگیت به من مربوط نیست ، من میرم خونه. کاری نداری؟ آخه مادرم نگران میشه.
وقتی آمدم بالا تو این فکر بودم. نه به روزهای اول که میگفتند زن و شوهریم. تازه عروسی کردیم. نه به حالا که میگه خواهر و برادریم. معلوم نیست چه نسبتی با هم دارن.
پیام اخلاقش خیلی عوض شده بود هرچی میگفتم گوش میداد. و باهام سر هر موضوعی جروبحث نمی کرد و کوتاه می آمد. و همیشه می گفت راجع به حرف زدن اون روزش با دختر همسایه امون با مامان حرفی نزنم.
سوژه ی خوبی بود که از پیام کار بکشم. من هیچی نگفتم ولی بابام خیلی بهش گیر میداد. آخه شبها دیر وقت می آمد خونه. همیشه هم بهونه می آورد که با دوستاش رفته بیرون. اصلا حال و حوصله نداشت هرچی بابام میگفت فقط سکوت میکرد ...
#ادامه_دارد
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی 🌱 #فاطمه فاطمه تازه سه ساله بود که پدرش رو بر اثر بیماری کبد از دست داد. مادرخیلی جو
#بخش_دوم
تازه ماهان و مهدی دو ساله شده بودند که شهناز باردار شد ، و على و شهناز صاحب دختری به نام شیرین شدند.
فاطمه برخلاف دوتا برادر ها ، شیرین رو خیلی دوست داشت و ازش نگهداری می کرد.
على با تلاش زیاد تونسته بود کارخانه رو گسترش بده و صادرات به شهرهای دیگه داشته باشه.
با بزرگتر شدن فاطمه و دیپلم گرفتنش سر و کله ی خواستگار از فامیل پیدا شد ، ولی اکثرا به خاطر پول و ثروتی که به ارث برده بود سراغ فاطمه اومده بودند.
على و شهناز خیلی دوست داشتند که فاطمه با پسر عمه اش ازدواج کنه ، ولی فاطمه اصلا علاقه ای به ازدواج فامیلی نداشت.
وقتی دانشگاه اراک قبول شد خیلی خوشحال بود که از تهران ميره و دیگه مجبور نیست به اجبار مامان و عمو على تن به ازدواج با پسر عمه اش بده.
دانشگاه آزاد بود و خوابگاه نداشت ، مجبور به اجاره ی سوئیتی در شهر اراک شدند که نزدیک دانشگاه باشه.
فاطمه با دو تا از همکلاسی هایش که موقع ثبت نام با هم آشنا شده بودند سوئیت را اجاره کردند و به صورت شریکی وسایل مورد نیاز اولیه ی زندگی دانشجویی رو خریدند.
فاطمه با رفتن به اراک زندگی تازه ای رو شروع کرد ، همخونه شدن با سمیرا و کتایون برای فاطمه فصل تازه ای از زندگی رو براش ساخته بود.
اولش اصلا بهشون نگفت که پدرش فوت کرده و آقایی که همراه مادرش برای ثبت نام و اجاره خونه اومده بود عمویش بوده. یه جورایی دوست نداشت کسی بدونه عموش آمده با مادرش ازدواج کرده. از بچگی این موضوع برایش قابل درک نبود ، هرچی بزرگتر شد باز نتونست با این مشکل کنار بیاد. همیشه عموشو یه مرده خور میدونست که بعد از مرگ پدرش جای اونو گرفته ..
همخونه های فاطمه ، سمیرا از مشهد آمده بود و نامزد پسر عموش بود و قرار بود بعد از اتمام درسش عروسی کنند.
کتایون هم بچه تبریز بود و به زور دانشگاه قبول شده بود. خیلی تو دار بود و از خانواده اش خیلی زیاد توضیح نمی داد ولی خوب گفته بود که مادرش فوت کرده و با پدرش و برادر و زن برادرش زندگی میکنه. پدرش خیلی اصرار داشته که کتایون بره دانشگاه و تحصیل کنه.
ترم اول خیلی زود گذشت و تعطیلات میان ترم شده بود ....
#ادامه_دارد
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_عاشقی❤️ اول ذیحجه، مصادف با سالروز ازدواج فرخنده حضرت علی(ع) و حضرت فاطمه(س) در سال دوم
#داستان_عاشقی ❤️
#بخش_دوم
بالاخره مادربزرگم راضی شد و من با اینکه راضی نبودم، چند ماه در قم ماندم. آن موقع من تصدیق ششم را گرفته بودم، به هر حال چند ماه در قم ماندم و بعد با مادرم به تهران آمدم.در مدت این 5 سال، پدرم در قم دوستانی پیدا کرده بود، یکی از آنان آقا روحالله بودند. هنوز حاجی نشده و مرد نجیب، متدین و باسوادی بودند. پدرم ایشان را که با من 12 سال تفاوت سنی داشت پسندیده بود. یکی دیگر از دوستان پدرم آقای سید محمد صادق لواسانی بودند که به آقا روحالله گفته بود: چرا ازدواج نمیکنی؟
ایشان هم که 26، 27 سال داشتند، گفته بودند: من تاکنون کسی را برای ازدواج نپسندیدهام و از خمین هم نمیخواهم زن بگیرم و کسی را در نظر ندارم. آقای لواسانی گفته بودند: آقای ثقفی 2 دختر دارد و خانم داداشم میگوید خوبند.
بعدها آقا برایم تعریف کردند که وقتی آقای لواسانی گفت که آقا ثقفی 2 دختر دارد و از آنها تعریف میکنند، مثل اینکه قلب من کوبیده شد. این طور شد که آقای لواسانی از طرف امام آمد خواستگاری. قبول خواستگاری حدود 2 ماه طول کشید. چون من حاضر نبودم به قم بروم. آن زمان هم که به خانه پدرم میرفتم، بعد از 10، 15 روز از مادربزرگم میخواستم که برگردیم. چون قم مثل امروز نبود. زمین خیابان تا لب دیوار صحن قبرستان بود و کوچهها خیلی باریک بودند. به همین خاطر، زود از قم میآمدم. آن 2 ماهی که پدرم مرا به زور نگه داشت، خیلی ناراحت بودم. مراحل خواستگاری آغاز شد. پدرم میگفت: از طرف من ایرادی نیست و قبول دارم. اگر تو را به غربت میبرد، اما آدمی است که نمیگذارد به تو بد بگذرد.
پدرم به دلیل رفاقت چندسالهاش از آقا شناخت داشت، اما من میگفتم: اصلاً به قم نمیروم.
گرچه بر اثر خوابهایی که دیدم، فهمیدم این ازدواج مقدر است.
آقا سید احمد لواسانی از جانب داماد، هر شب میآمد خواستگاری و میرفت
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#دردو_دل_اعضا ❤️🍃 سلام من آقا هستم ۳۴ سالمه خانم من ۲۹ سالشونه بیشتر از ۵ ساله که باهم ازدواج کردی
#دردو_دل_اعضا ❤️🍃
#بخش_دوم
تو دعوای بین برادراش شنیدم که به زور مجبورش کردن
و گفتن اگه ازدواج نکنه با من اون پسره رو میکشن
پسری که پزشکه و خارج از ایران زندگی میکنه و تو این مدت هرچه خواستگاری اومده قبولش نکردن
چون که آدم غیر مذهبی هستش و خانوادش بی حجاب و بی بند و بار هستن و کلا تفاوت فرهنگی بینشون زیاد هست
و میخواسته که باهاش ازدواج کنه ولی خانوادش مخالف کردن،
اونوقت من اون بی اهمیت بودنا بهونه آوردن برای خرید و لباس و چیزایی که زنا خیلی براشون مهمه رو گذاشتم پای شرم و غریبگی
اما خب منم تو این مدت واقعا عاشقش شده بودم برادرش گفت این چیزا مال قبله و به تو ربطی نداره
منم بی خیال شدم چون دوسش دارم و بعد چند هفته عروسی کردیم،
من مخالف نامه سلامت بودم ولی مادرم میخواست حتما نامه باشه ولی بعد از اینکه من جریان اون آقا رو شنیدم مانع نشدم و به همراه مادرم پیش دکتر رفتن و نامه رو گرفتن و خیالم راحت شد ما عروسی کردیم و زندگیمونو خونه پدرم شروع کردیم
و بعد از دو سال خودم تونستم خونه اجاره کنم
الان ۳ ساله که خونه خودمون هستیم خانمم هم که ترم آخر بود بعد از تموم شدن درسش سریع شاغل شد و آزمون ارشد شرکت کرد و بهترین دانشگاه قبول شد، تو این مدت رابطمون خیلی سرد بوده و اصلا بهم علاقه مند نشده در حالی که من اصلا نمیزارم دست توی جیب خودش کنه
یا اینکه برای کار کردن و درس جلوشو نمیگیرم
اما هیچوقت تو روم یه لبخند هم نزده هر بار ابراز علاقه کردم فقط تشکر کرده با خانواده خودشم هیچ ارتباطی نداره
فقط سالی یبار عید میریم خونشون البته من اونا رو دعوت میکنم با برادراش حتی تلفنی هم حرف نمیزنه وقتایی هم که میبینتشون جواب سلامشونو نمیده
فقط بعضی اوقات با مادرش
با خانواده منم رابطه خوبی داره هرچند که اصلا اهل رفت وامد نیست ولی احترامشونو داره فقط من براش بی ارزشم که هیچ اهمیتی بهم نمیده.
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽