شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی 💙 سلام حبیبه جون خوبی؟ داستانی که میخوام بگم برای خواهرمه، خواهر بزرگترم اونقدر تو ف
گذشت و گذشت تا اینکه یاسمین شد نزدیک سی سالش و خبری از آقای دکتر نبود . هیچوقت یادم نمیره ، خالم نزدیک ظهر در خونه رو زد و با توپ پر اومد خونمون، نگاه به مامان انداخت و گفت خوشا به غیرتت دارن پسره رو دوماد میکنن و توهم برو بر نگاه می کنی ؟ بله برای نیما خان رفته بودن خواستگاری... مامان عین اسپند رو آتیش بود.. خاله تلفن برداشت و شماره رو گرفت می گفت دمار از روزگار اینا درمیارم ، خاله شروع کرد به حرف زدن و وسط بحث گوشی رو محکم گذاشت . رو کرد به مامان و گفت زنیکه میگه کبوتر با کبوتر باز با باز کجا پسر دکتر من به دختر شما میخوره ؟؟ توی اون بَلبَشو فقط دلم برای یاسمین کباب بود . بابا سر مامان داد میزد و می گفت اگر این دختره رو دستمون بمونه مقصر تویی مامان هم میگفت همین ماه عروسش میکنم تا بفهمن دختر من کم خواستگار نداره. یک هفته بعد تب تند بابا خوابیده بود و حرفای خاله زنکی و در گوشی تو همه پچ پچ میشد. عمه مامان کارت عقد کنون فرستاده بود دم در خونه و مامان برای این که بگه ما به یه ورمونم نیس با ذوق و شوق گفته بود حتما تشریف فرما میشیم مامان حتی میخواست شد هر جور شده یاسمین هم ببره عروسی ولی موفق نشد ، من توی عروسی بودم هر کس میپرسید چرا دختر خانم نیومده و مامان میگفت کسالت داشته آخی از ته دلی می گفت. عروس قشنگ بود خوش برورو و خیلی از نیما سر بود. بعد ازدواج نیما خواهرم گوشه گیرتر شد ، شیش ماهی حتی از خونه بیرون نمیومد مبادا یه وقت کسی حرف از نیما بزنه ، بعد اون رفت سراغ کلاس نقاشی ، بدون هیچ هنری و دیپلم داشت، توی نقاشی خیلی هنر داشت طوری که بعد دو سال تابلو میکشید ، از نیما هم خبری نداشتیم . کم کم یه چیزایی یاد گرفت به اسم رزین ، تو ایران من ندیده بودم می رفت فیلم خارجی نگاه میکرد و یاد می گرفت . کارش حسابی گرفته بود. تو همین روزا بود که برای من خیلی خواستگار میومد، دانشجو پرستاری بودم و بالاخره با یکی از پرستارای بیمارستان ازدواج کردم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••