#دردو_دل_اعضا 🌼
سلام عزیزم من خلاصه ای از داستان زندگیمو میگم اگه دوست داشتی بذار.
من از بچگی یه مشکل داشتم و اونم این بود که وقتی استرس زیاد دارم یا از چیزی ناراحتم بیشتر پلک میزنم تو ناخوداگاهم این اتفاق می افته و خودم اصلا چیزی حس نمیکنم.
یادم میاد بابا بهم میگفت چرا اینجوری میکنی و من هیچی نداشتم بگم فکر میکردن خودم میخوام از قصد اینجوری میکنم.
شاگرد اول مدرسه بودم و عاشق درس خوندن عاشق ریاضی فیزیک همیشه معدلم بالای ۱۹٫۵ بود حتی پیش دانشگاهی. چون سعی میکردم به خاطر ضعفم زیاد با بچه ها هم صحبت نشم.
فوق العاده بودم تو همه چی تو درس تو کار خونه تو قلاب بافی تو کامپیوتر یادم نمیاد کسی رو رنجونده باشم چون خودم خیلی بابت این ضعفم رنجیدم.
گذشت و گذشت سن ازدواجم شد. من دو تا خواهر کوچیکتر از خودم داشتم با فاصله دوسال دوسال.
یادم میاد مادر خواستگار که اومد داشتم دینی می خوندم واسه کنکور.. بعد اینکه اون خانوم (از اقوام خیلی دور بودند) رفت مامان اومد باهام صحبت کرد گفت خواستگار بود اجازه خواست با پسرش بیاد.
من گفتم میخوام درس بخونم. انقدی تو تنهایی خودم غرق بودم که گریه میکردم اجازه بدن درس بخونم تا اونجوری نقصمو جبران کنم. اصلا زیاد نیست نقصما فقط موقع استرس و دلخوری پیش میاد ولی برای من خیلی بزرگ بود.
مامان اومد باهام صحبت کرد گفت آبجیت بزرگ شده فردا پس فردا براش خواستگار میاد تو همینو قبول کن زندگی و آینده اونا به خاطر تو خراب نشه ...
و من کتاب دستم همینجوری اشک میریختم که آخه من اینهمه زحمت کشیدم میخوام درس بخونم ... گفت بگو شاید قبول کردن.
خواستگار اومد با لباس کار بدون لباس مرتب رفتیم حرف بزنیم هر چی گفت قبول کردم نه خونه داشت نه ماشین نه پس انداز ... گفتم فقط میخوام درس بخونم گفت که تا اول راهنمایی خوندم خوشحال میشم تو بخونی پیشرفت کنی ....
#ادامه_دارد
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{
@azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••